این روزها احوالات یکی از علما را میخواندم از کسانی که زمانش به زمان ما نزدیک است این عالم در شرح زندگی خود نوشته بود:
من در نجف در نهایت ضیق معاش بودم، مدتی گرسنه بودم، سفرهای داشتم که نان خشک در آن بود، آمدم نانها را بخورم دیدم نمیشود، با خود گفتم ببرم خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع) و به آقا بگویم این وضعیت ما است، این نان ما است، وقتی سفره را برداشتم و زیر عبا گرفتم و خواستم از حضرت گله کنم، در صحن کسی به من