آنوقتی که هر دو دست مبارک ابیالفضل العباس قطع شده بود و تیر کین بر دیده حقّبینش نشسته و بدن اطهرش مانند خانه زنبور از کثرت زخم سنان و تیر، سوراخسوراخ گشته و آبی که برای اطفال حمل مینمود بر زمین ریخته بود: آیِساً مِنَ الحَیَاةِ وَقَرِیباً إِلَى الْمَمَاةِ بود که ملعونی با عمودی از آهن رسید.
چون دید، عباس، دستی ندارد و توانایی دفاع در وجود مبارکش نیست، از خدا و رسول شرم نکرده و بر مظلومی آن جناب ترحّم ننمود و چنان عمود را ـ به قوّت هرچه تمامتر ـ بر فرق مبارکش زد که مغز سرش بر شانه مبارک ریخت.
چو دشت بلا از غمش تار شد |
|
کشید آه و از زین نگونسار شد |
نَادَی: یَا أَخَاه! أَدْرِكْ أَخَاكَ الْعَبَّاسَ. چون امامحسین(ع)ناله برادر را شنید: آهی از جگر کشید و فریاد برآورد: «اَلْآنَ انْکَسَرَ ظَهْرِی وَانْقَطَعَ رَجَائِی وَقَلَّتْ حِیلَتِی». وَأَتَی زَیْنَبُ، فَنَادَتْ: «وَاعَبَّاسَاهُ!».[1]
[1]. مجلسی، بحارالانوار، ج45، ص42.