همه شنیده و میدانید که در روز عاشورا، چند تن را سنگباران کردند. یکی قاسم بن الحسن‘ است که بدن لطیف و نازکش را سنگباران کردند، و هدف تیر و تیغ و سنگ ساختند، و بر بیکسی و غریبی و کوچکی و تشنگی و یتیمی او ترحّم ننمودند.
آه آه. وا اسَفاه! در بحارالانوار است که حمید بن مسلم گوید: جوانی را دیدم چون یک پاره ماه که یک بند نعلین او گسیخته و لشکر از هر طرف چون گرگان با او درآویخته و به هر طرفی که حمله میکرد، لشکر چو گوسفند از نهیب شیر شجاعان، فراری میشدند. عمر بن سعد ازدی گفت: بر من گناه این مردم که اگر فرصتی یابم او را نکشم. پس فرصتی به دست آورد و از عقب قاسم تاخت، و چنان شمشیری بر فرق مبارکش نواخت که تا پیشانی شکافت.
لشکر، اطرافش را گرفتند و بدن از گل نازکترش را معرض تیر و تیغ و سنگ ساختند. چون قاسم از اسب درغلطید فریاد کرد: یَا عَمَّاهُ! أَدْرِکْنِی.
امامحسین(علیهالسلام) چون شیر غاضب به جانب او روان شد. وقتی رسید که آن ملعون میخواست سر قاسم را جدا کند. شمشیری حواله او نمود، دست آن ملعون قطع شد.
از لشکر استمداد نمود، قوم او اطراف امامحسین(علیهالسلام) را گرفتند. در این زدوخورد و جنگ، بدن قاسم در زیر سمّ اسبان با خاک و خون یکسان گشت. وقتی لشکر از حملات فرزند حیدر صفدر متفرّق شدند، امامحسین(علیهالسلام) به بالین قاسم آمد که هنوز کمی جان در تن او باقی بود و پاهای خود را بر زمین میسایید؛ فَبَکَی الْحَسَیْنُ(علیهالسلام) وَقَالَ: «وَاللهِ یَعِزُّ عَلَی عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلَا یُجِیبُكَ أَوْ یُجِیبُكَ فَلَا یُعِینُكَ أَوْ یُعِینُكَ فَلَا یُغْنِی عَنْكَ».