صدیقة صغری فرمود:
لَیَتَ السَّمَاءَ طُبِقَتْ عَلَی الْأَرْضِ |
|
وَلَیْتَ الْجِبَالَ تَدْکَدَکَتْ عَلَی السَّهْلِ[1]
|
این، وقتی بود که امامحسین(علیهالسلام) از اسب به روی خاک در افتاد و تن مبارکش در خاک و خون آغشته بود. عبدالله بن الحسن‘ که نگران بود و عمّ اکرم خود در آن حال میدید، بیتابانه و مُدهشانه به جانب آن جناب دوید. امامحسین(علیهالسلام) فرمود: «یَا اُخْتَاه! أَحْبِسِیهِ»؛ «ای خواهر! عبدالله را نگاه دار که در این بیابان بلاانگیز نیاید و خود را هدف تیر و تیغ نسازد».
زینب او را گرفت و هرچند در منع او شدّت کرد، به جایی نرسید.
فَقَالَ عَبْدُ اللهِ: لَا وَاللهِ! لَا أُفَارِقُ عَمِّیِ. قوّت کرد و خود را از چنگ زینب رها ساخت و دواندوان خود را به امامحسین(علیهالسلام) رسانید.
در این وقت ابنکعب ـ علیهاللّعنه ـ خواست تیغ خود را بر امامحسین(علیهالسلام) فرود آورد.
فَقَالَ لَهُ: وَیْلَكَ یَا بْنَ الْخَبِیثَة! أَ تَقْتُلُ عَمِّی؛ عبدالله گفت: ای پسر زانیه! آیا میخواهی عمّ مرا بکشی.
دست کوچک خود را وقایه و سپر عمّ بزرگوار نمود. شمشیر آن ملعون، دست مبارکش را قطع نمود، چنانکه با پوست آویخته گشت. پس فریاد برداشت که یا امّاه! امامحسین(علیهالسلام) او را گرفت و بر سینه خود چسبانید، وَقَالَ: «یَا ابْنَ أَخِی! اِصْبِرْ عَلَی مَا نَزَلَ بِكَ وَاحْتَسِبْ فِی ذَلِكَ الْخَیْر فَإِنَّ اللهَ یَلْحَقُكَ بِآبَائِكَ الصَّالِحِینَ».[2]
در همین وقت، حرمله ملعون همچنانی که عبدالله در کنار امامحسین(علیهالسلام) بود خدنگی بهسوی او روانه کرد و آن تیر بر مقتل عبدالله آمده و درگذشت.
پس آنسان ظالمی تیری رها کرد ندانم شاه را چون گشت احوال |
|
که اندر مقتل شهزاده جا کرد |