در محیط اسلامى چنانكه گفته شد ـ در شناخت شكل مدیریت كه فردى یا جمعى است و به انتخاب مردم یا انتصاب الهى است ـ باید به كتاب و سنّت و تعلیمات و راهنمایىهاى اهلبیت(ع) كه عدل قرآنند، مراجعه نمود. در این محیط همه معتقدند كه در اسلام، در بیان هر تعلیم و ارشادى كه با سعادت واقعى بشر ارتباط داشته باشد، كوتاهى نشده و هر تشریعى كه مورد نیاز بشر باشد، انجام شده است.
با این بینش اسلامى و با مراجعه به تاریخ اسلام و آیات قرآن و احادیث شریفه، غیر از نظام امامت، مشروعیت هیچیك از نظامهایى كه در طول چهارده قرن بر مسلمین حكومت یافتهاند، به دلایل زیر قابل اثبات نیست:
1 ـ آنان كه در طرف مقابل نظام امامت قرار دارند، از معرّفى نظام واحدى بهعنوان نظام اسلام عاجزند و با توجیهاتى كه هرگز قابل قبول نیست، مانند كسانى كه خود را در مقابل قضایاى واقع شده مىبینند، نظامات گوناگون را كه برخى از آنها در فساد كمنظیر و نمونه بودهاند، شرعى شمرده یا حدّاقل اطاعت از آنها را یك تكلیف شرعى اعلام مىكنند.
این عجز و ناتوانى آنها از معرّفى نظام واحد به دو جهت است:
یكى اینكه با مراجعه به كتاب و سنّت براى نظامات دیگر غیر از نظام امامت، نمىتوان مستند صحیح و قانعكنندهاى پیدا كرد و حتّى خود برقراركنندگان این نظامات نیز چنین ادّعایى نكردند و بهعنوان اینكه نظامى را كه برقرار كردهاند، نظام شرعى و اسلامى است و شكل و نوع آن از سوى شرع معیّن شده است آن نظامات را مطرح نساختند.
و دیگر از این جهت است كه پس از رسول خدا(ص)، در اثر انحراف سیاست اسلام از مسیر امامت، حكومت شكلهاى
مختلف گرفت و روش و روند واحدى نیافت تا بتوان شرعىبودن آن را بهگونهاى توجیه نمود؛ بلكه در اثر صورتهاى گوناگونى كه حكومت به خود گرفت و در هر صورت بر مسلمین تحمیل مىشد و جز پیروان امامت كسى آن را ردّ نمىكرد، كاملاً این موضوع ـ كه اسلام نظام حكومتى ندارد ـ براى مردم قابل قبول شد، یا ناچار شدند از ترس شمشیر، قفل خاموشى بر دهن بزنند و از این موضوع چیزى نگویند تا گرفتارىها و محرومیتها و فشارها و زندانها و شكنجههایى را كه شیعه دیدند، نبینند.
2 ـ چنانكه مىدانیم به دنبال یك سلسله بست و بندهاى سیاسى، حزبى مركب از عدّهاى كه از عصر پیغمبر(ص) و خصوصاً در سالهاى آخر حیات آن حضرت براى تسلّط بر مسلمین و در اختیار گرفتن حكومت همكارى داشتند، شكل گرفت كه حتّى در مقام قتل پیغمبر(ص) برآمدند و پس از رحلت آن حضرت جریان سقیفه بنىساعده[1] را پیش آوردند و اشخاصى كه آن اجتماع را اداره مىكردند، مطلبى را كه عنوان نمىكردند، استدلال به سنّت پیغمبر(ص) و ارشادات و اعلانهاى رسمى آن حضرت بود. چون همه این را مىدانستند كه اگر آن مسائل مطرح
شود و حكومت بر آن اساس مستقر گردد، نه براى آن اجتماع موضوعى باقى مىماند و نه براى ریاست خودشان؛ زیرا آنكس را كه پیغمبر(ص) منصوب و معلوم كرده بود، در سقیفه شركت نداشت و اینها هم كه شركت داشتند منصوب نبودند، لذا این جاهطلبان و شیفتگان حكومت، آن تأكیدات و توصیهها و ابلاغات علنى و رسمى پیغمبر(ص) را نادیده گرفتند و در سقیفه، بدون اینكه قبلاً نوع نظامى را كه باید حاكم شود، مشخص نمایند، با تبانىها و سازشهاى سیاسى، سعد بن عباده را كه رقیب مهمّشان در آن اجتماع بود، كنار زدند[2] و با ابوبكر بیعت كردند و سؤالات بسیارى ازجمله پرسشهاى زیر در این جریان بىجواب ماند:
اوّلاً: چرا این عدّه استبداد ورزیدند و بدون اینكه دیگران، بهخصوص بنىهاشم و شخصیتى مثل امامعلى(علیهالسلام) را به آن اجتماع دعوت كنند و از نظرشان آگاه شوند، پیشدستى نمودند؟! آیا غیر از این بود كه اگر على(علیهالسلام) در آن اجتماع حضور مىیافت، امكان آنكه گروهكهاى سیاسى به مقاصد خود نرسند، افزایش مىیافت؟!
ثانیاً: چرا بعد از مشورتهاى صورى، نتیجه را به سایر مسلمین در مسجد و جلسه علنى اطّلاع ندادند تا همگان رأى و نظر بدهند؟!
ثالثاً: تعیین ابوبكر به خلافت بر چه اساسى بود؟ آیا بر اساس اجماع اهل سقیفه یا اكثریت آنها بود؟! یا بر اساس اجماع عموم اهل حلّ و عقد ازجمله بنىهاشم یا اكثریت اهل حلّ و عقد؟! یا بر اساس اجماع همه یا اكثریت مسلمین بود؟ اگر بر اساس اجماع اهل سقیفه یا اهل حلّ و عقد یا اجماع مسلمین بود كه هیچیك از این اجماعها حدّاقل تا مدّتى حاصل نشد. بنابراین در این مدّت ابوبكر بر چه اساسى مداخله در امور جامعه مىكرد؟! و چرا براى او به زور و اكراه و تهدید، از اشخاص مطالبه بیعت مىكردند؟! و حتّى تهدید مىكردند كه بنىهاشم را در خانه حضرت زهرا÷ به آتش خواهند سوخت؟![3]
و اگر اكثریت بوده، این اكثریت از كجا اعتبار شرعى پیدا كرد؟! و به فرض اینكه در سقیفه، اكثریت با ابوبكر بیعت كرده باشند ـ بااینكه جریان معلوم نیست ـ چرا بیعت آن اكثریت كه در برابر
مسلمین اقلّیت بودند، اساس كار شد و دیگران مجبور شدند با او بیعت كنند و سخن از دیگران گفتن ممنوع گردید؟!
به اتّفاق اهلسنّت، حضرت سیدة نساءالعالمین، صدیقه طاهره فاطمه زهرا(س) از حكومت ابوبكر ناراضى بود و با حكومت او مخالفت داشت.[4] و حتّى نقل مىكنند: تا زمانى كه حضرت زهرا(س) زنده بود، احدى از بنىهاشم و وابستگان به آنها با ابوبكر بیعت نكردند.[5] این موضوع خود دلیلى بر عدم مشروعیت حكومت و جواز مخالف با آن است و دیگر راه هرگونه توجیه شرعى براى حكومت ابوبكر بسته مىشود؛ و به فرض اینكه محملى براى آن بتراشند، موضع حضرت فاطمه(س) و تصویب على(علیهالسلام) از آن موضع و تبعیت بنىهاشم از آن دلیل بر این است كه شرعىندانستن حكومتى مثل حكومت ابوبكر جایز است و هركس هم به تبعیت از حضرت زهرا(س) آن را شرعى نداند، به خطا نرفته است.
همانطور كه عالم معروف شیخ حسن بناء، رهبر اخوانالمسلمین، در عذر شیعه بر ردّ خلافت ابوبكر گفته است كه:
این عقیده، عقیده فاطمه است.
و در برابر آن، هیچ مسلمان معتقد به خدا و رسول، جز تسلیم و عدم اعتراض و تصویب چارهاى نخواهد داشت.
بالاخره از میان این بست و بندها و تبانىهاى سیاسى كه علیه بنىهاشم و براى جلوگیرى از اجراى برنامهاى كه پیغمبر(ص) مقرّر كرده بود، انجام شد، ابوبكر بر كرسى حكومت نشست و پیراهن خلافت و حكومت را در بر نمود و چنانكه گفتیم، معلوم نشد بر چه اساسى حكومت او بر مردم تحمیل شد، بعدها كه بهتدریج اعتراضات به مشروعیت حكومت او، افكار را به خود
مشغول ساخت، جیرهخواران سیاستهایى كه ناچار بودند آن سنگ اساس و بنا را محكم سازند، به دستور اربابان خود براى پیداكردن دلیل بر مشروعیت آن به دست و پا افتادند و به اجماع و حدیث: «لَا تَجْتَمِعُ أُمَّتِی عَلَى خَطَأٍ»[7] متشبّث شدند و گفتند: امّت بر خطا اجماع نمىكنند و خلافت ابوبكر به اجتماع امّت محقّق شد. درصورتىكه:
اوّلاً: صحّت صدور این حدیث ثابت نیست.
ثانیاً: به فرض صدور، عدم اجتماع امّت بر خطا به واسطه وجود معصوم در بین آنهاست، و با مخالفت یك فرد كه محتمل باشد همان امام معصوم است، اجماع اعتبار ندارد.
ثالثاً: اینكه مىگویند: اجماع امّت حجّت است، آیا مقصود این است كه در موضوعات اگر اجماع نمودند بر خطا نخواهند رفت، یا اینكه اجماع در عرض وحى و تشریع الهى مشروع است؟!
گمان نمىكنم قائلین به حجّیت اجماع، چنین اعتبارى را براى اجماع قائل باشند كه برگشت به این كند كه امّت بهوسیله اجماع مىتوانند وضع قانون نمایند. در اینجا نهایت امر این است كه گفته شود: اجماع امّت كاشف از نصّ و تشریع است.
رابعاً: این چگونه اجماعى بود كه برحسب روایات عامّه، فاطمه زهرا(س) سیّده بانوان اهل بهشت در آن وارد نبود و با آن مخالف بود، و بنىهاشم و جمعى دیگر نیز حدّاقل تا فاطمه(س) از دنیا رحلت نكرده بود، در آن نبودند و شخص على(علیهالسلام) تا پایان دوران حیاتش از آن شكایت مىكرد و در خطبه شقشقیه، آن را محكوم و به باد انتقاد مىگرفت.[8]
چنان فرض مىكنیم كه حكومت، به اجماع امّت تحقق یافت و خلافت ابوبكر را با این تاریكىها و اینهمه پرسشها پشت سر مىگذاریم و با تاریخ پیش مىرویم تا به مرض موت ابوبكر مىرسیم.
در اینجا تاریخ مىگوید: ابوبكر در بیمارىاش، درحالىكه گاهى از هوش مىرفت، در این اندیشه افتاد كه امّت را در امر حكومت بعد از خود سرگردان نگذارد و خودش یك نفر را معیّن كند كه بعد از او اختلافى پیش نیاید؛ یعنى كارى را كه به گفته این سیاستبازان، پیغمبر (ص) انجام نداد، ابوبكر براى رعایت مصلحت امّت انجام داد و كاغذ و قلم و نویسنده خواست تا وصیت خود را بنویسد و تسجیل كند و در اینجا عمر و حزبش كه در بیمارى پیغمبر(ص) ـ وقتى قلم و كاغذ طلبید تا براى امّت
چیزى را بنویسد كه پس از آن هرگز گمراه نگردند ـ مانع شدند و زبان را به آن بىادبى و جسارت فراموشنشدنى نسبت به رسول خدا(ص) باز كرد،[9] كه خدا در حقّش فرمود:
و هیچ ایرادى نگرفتند و «حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ» نگفتند؟! و ابوبكر را كه گاهى بیهوش مىشد و گاهى به هوش مىآمد و طبعاً چنین بیمارى هذیان مىگوید و سخنش معتبر نیست، از وصیت مانع نشدند و نگفتند: «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر؟!»
بارى عثمان براى نوشتن وصیت ابوبكر آماده شد و شروع به نوشتن كرد. وقتى به نام شخصى كه منصوب مىشود رسید، ابوبكر از هوش رفت، عثمان از پیش خود نام عمر را نوشت. پس از آنكه به هوش آمد (كه به گمان من هرگز به هوش نیامد و مرد) از عثمان پرسید، عثمان گفت: عمر را نوشتم. ابوبكر هم تصویب كرد. [11]
و به این صورت ـ یا بگوییم: ـ با این نقشه و دسیسه، حكومت و ولایتعهدى عمر بدون هیچ گفتگو و مراجعه به اجماع، به خلقالله تحمیل شد و این صورت دوّمى بود كه طىّ این مدّت كوتاه رژیم را دگرگون كرد و نظام را عوض نمود.
در این مورد هم پرسشهایى ازجمله سؤالات زیر بدون پاسخ مىباشد:
1 ـ اگر حكومت شرعى به اجماع امّت است؛ چرا ابوبكر از آن عدول كرد و روش ولایتعهدى را تجدید نمود و امّت را از حقّ انتخاب محروم كرد؟!
2 ـ این تعیین جانشین شرعاً چه اعتبارى دارد؟!
3 ـ اگر به گفته اینها، پیغمبر(ص) كسى را به خلافت و جانشینى خودش منصوب و معیّن نكرد، چرا ابوبكر به پیغمبر اكرم(ص) تأسّى نكرد؟! و چرا خود را در رعایت مصلحت امّت و جلوگیرى از وقوع اختلاف دلسوزتر و بلكه مدبّرتر از پیغمبر(ص) جلوه داد؟!
4 ـ چرا عمر در وصیت ابوبكر كه در حال شدّت بیمارى و زوال هوش و درك بود، ایراد نكرد و «حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ» نگفت؟! و ابوبكر را به هذیانگویى متّهم نساخت؟!
5 ـ چرا عثمان پیش از اینكه ابوبكر نام عمر را ببرد، از پیش خود اسم او را نوشت؟ آیا جز براى این بود كه اگر ابوبكر به هوش نیامد و مرد، نوشته را بهعنوان وصیّت ابوبكر ارائه دهد و عمر را به مردم تحمیل نماید؟ و آیا این بهترین دلیل بر این نیست كه این افراد در مسائل سیاسى و ریاست، پاىبند حقیقت و امانت و معیارهاى شرعى نبودند؟
بارى اینجا پرده به این صورت عوض شد و نظام به ادّعاى شورایى یا اجماعى یا اكثریت یا هیچكدام، به نظام ولیعهدى تغییر شكل داد و مشروعیت آن بر هیچ پایهاى اثبات نشد و مردم را با سلطهاى كه حزب حاكم داشت، در برابر پیشامد واقعشده قرار دادند و با سوابقى كه از روى كار آمدن ابوبكر بود كه حتّى به حریم شخصیتى مثل على(علیهالسلام) تجاوز كردند، و یگانه فرزند پیغمبر(ص) را باآنهمه عظمت مقام به آن وضع دلخراش آزردند؛ در این موقع كه قدرت گروه حاكم بر مردم به مراتب بیشتر بود و موضع سیاسى حزب حقّ و پیروان اسلام راستین بهواسطة شهادت حضرت زهرا(س) سخت ضعیف شده بود، كسى جرئت اعتراض و پرسش و سؤال نداشت، و یا سؤال و اعتراض را
بىنتیجه مىدانستند و سوء جریان به وضوحى كه داشت، وا گذاشته شد و این پرده دوّم به نمایش گذاشته شد.
تا موقعى كه عمر از «ابولؤلؤ» ضربت خورد،[12] استضعافگران كه بر وضع سیاسى و جریان امور مستولى بودند، پرده دیگرى را به نمایش گذاردند و نظام و رژیم دیگر عرضه شد.
در این موقعیت هم معلوم بود كه اگر عمر بدون مداخله در وضع آینده بمیرد، گروه او از صحنه سیاست و حكومت كنار خواهند رفت و زمامدارى على(علیهالسلام) یك امر حتمى و مسلّم بود كه بهطور قطع، اگر سلطهگرانى كه حاضر نبودند بههیچوجه دست از ریاست بردارند، دست به این بازى جدید نزده بودند، تاریخ اسلام اینچنین كه اكنون هست، نبود؛ نه جنگ جمل و نه جنگ صفین و نه جنگ نهروان، و نه انقلاب و شورش علیه عثمان، و نه سلطه بنىامیّه واقع مىشد و این جریان فتنهساز وصیت عمر، پس از انحراف اصل حكومت و روى كار آمدن ابوبكر، سرآغاز حوادث خونین و خطرناكى شد كه در جهان اسلام روى داد.
حتّى سیّد قطب اظهار تأسف مىكند به اینكه: از بدبختى مسلمانها بود كه پس از كشتهشدن عمر باز هم على(علیهالسلام) کنار ماند
و عثمان روى كار آمد؛[1] امّا نمىگوید: این بدبختى را چه كسى براى مسلمانها فراهم كرد؟!
عمر وقتى احساس كرد كه روزش به سر آمده و باید از حكومت و ریاست مفارقت نماید، شخصاً یا با مشورت با همفكران خود (چون افكار را براى قبول تعیین هركسى كه غیر از على(علیهالسلام) باشد، آماده نمىدید) طرح سوّمى را پیشنهاد نمود و حكومت را به شوراى شش نفرى واگذار كرد و برنامه كار را آنچنان معیّن نمود كه على(علیهالسلام) در آن انتخاب نشود.[14]
در اینجا نیز، پرسشهاى فراوان ازجمله پرسشهاى زیر بىجواب مىباشد:
1 ـ عمر با چه اختیار شرعى، این شورا را ترتیب داد و مسلمانان را از اینكه خودشان در امور خود، بهخصوص پس از مرگ او نظر دهند، ممنوع كرد؟!
2 ـ باز هم سؤال مىشود: اگر پیغمبر(ص) بدون تعیین جانشین رحلت كرد و امّت را به حال خود گذاشت، چرا عمر و ابوبكر به آن حضرت تأسّى نكردند؟!
3 ـ اعتبار اكثریت این شوراى شش نفرى چه وجه شرعى داشت؟!
4 ـ چرا اگر در این شورا سه نفر به یك نفر رأى دادند و سه نفر به شخص دیگر، رأى آن سه نفرى كه عبدالرحمن بن عوف خویشاوند نزدیك عثمان در آنها باشد، معتبر گردید؟! و این چه وجه شرعى داشت؟!
5 ـ چرا مثل عباس عموى پیغمبر(ص) و فرزندش عبدالله بن عباس در این شورا منظور نشدند؟!
6 ـ چرا دو سیّد جوانان اهل بهشت، حسنین‘ با آن عظمت و مقام در این شورا شركت داده نشدند؟!
7 ـ جریان امور نشان مىدهد كه این سیاستمداران جاهطلب، علاوه بر آنكه نظام الهى امامت را كنار گذاردند، براى مردم و امّت نیز حقّى و اختیارى قائل نبودند و در آنچه كه با سیاست شخصى حكومتى آنها مخالف داشت، در كمال استبداد و استعلا عمل مىكردند و تابع نظام جنگل بودند و لذا هركدام در مسئله مهمّى مثل رهبرى و مدیریت جامعه، رویهاى غیر از دیگرى داشت؟!
8 ـ پس از این سؤالات، چرا عبدالرحمن بن عوف در مقام بیعت با على× یا عثمان، بدعت دیگرى آورد و متابعت از «سیره شیخین» را نیز شرط بیعت خود كرد؟! در نتیجه على(علیهالسلام) كه مَردِ
حقّ بود و به تحریف اسلام تن در نمىداد، آن شرط را ردّ كرد و عثمان پذیرفت. و در اینجا كسى نگفت: «حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ» كتاب خدا ما را بس است و سیره شیخین چیست؟!
آیا این نیرنگ عبدالرّحمن غیر از یك عوامفریبى مزوّرانه نبود كه چون مىخواست على× را كنار بگذارد و عثمان را بیاورد و مىدانست كه على× هرگز به شرط متابعت از شیخین كه خلاف «مَا أَنْزَلَ اللهُ» است، راضى نمىشود. این پیشنهاد را ضمیمه كرد و ردّ آن را از جانب على× و قبول آن را از جانب عثمان بهانه كرده و با عثمان بیعت نمود.
و چنانكه همه مسلمین دیدند، عثمان نه به كتاب خدا و نه به سنّت رسول خدا(ص) عمل كرد، و نه به سیره شیخین. خودش هم مىدانست كه عبدالرّحمن این شرط را براى عوامفریبى اضافه كرده وگرنه خود عبدالرّحمن هم مثل عثمان و عمّال خیانتكارش كه حتّى با حال مستى به جماعت مسلمانان امامت مىكردند و اسلام را مسخره مىنمودند و با بیتالمال مسلمین و حقوق ضعفاى آن چگونه برخورد كردند كه مسلمانان راستین، برانداختن آن نظام شوم ظلم و فساد را واجب و تكلیف شرعى خود دیدند و فرصت اینكه پرده چهارمى را به نمایش بگذارند،
به آنها ندادند و همانطور كه در هنگام مرگ ابوبكر و عمر هم پیشبینى مىشد، مردم بالطّبع بهسوى على(علیهالسلام) رفتند و آنچنان در بیعت با آن حضرت فشار آورده و به یكدیگر سبقت مىجستند، كه فرمود:
«بهطوریكه از ازدحام ایشان، حسن و حسین زیر دست و پا رفتند و دو طرف جامه و ردای من پاره شد».
آرى بیستوپنج سال دورى از رهبرى آگاه و عادل و عالم و الهى، بیستوپنج سال استیلا و استعلاى گروهى جاهل و نادان و بىاطّلاع از معارف و حقایق اسلام، سالها تسلّط بنىامیّه و ظلم و ستم عمّال عثمان، مردم را به ستوه آورده بود و در انتظار چنین روزى بودند كه حكومت در كف با كفایت مردى الهى قرار گیرد كه از او باسابقهتر در اسلام و همگام و همكارتر با پیامبر اسلام(ص) و شناسندهتر به ارشادات و توجیهات و تعلیمات اسلام نبود؛ لذا شور و هیجان و ابراز احساسات فوقالعاده شد و همه به آینده امیدوار شدند و طلیعه تاریخى را كه متناسب دعوت اسلام باشد، به چشم مىدیدند.
امّا متأسّفانه همانها كه در اثر انتخاب در شوراى شش نفرى در مقابل على(علیهالسلام) گذارده شدند، به طمع سیاست افتادند و همان جاهطلبان و همانهایى كه پولهاى زرد و سفید بیتالمال، ایمانشان را بر باد داده بود و همانهایى كه كینههایى را ـ با پیغمبر(ص) از بدر و احد و احزاب و سایر غزوات و مواقف داشتند ـ در دل نگاه داشته و در این مدّت بیستوپنج سال با رژیمهایى كه مسلّط بودند، همكارى داشتند و پیمانهایى كه با روى كار آمدن على(علیهالسلام)، امتیازات بیجا و استفادههاى كلان و مقاماتى را كه داشتند، در خطر مىدیدند و مىدانستند كه وضع به كلّى دگرگون مىشود و انقلاب اسلام از نو ادامه مىیابد، سخت به هراس افتادند و به مخالفت با امام حقّ و خلیفه حقیقى پیغمبر(ص) و حكومت اسلامى برخاستند و با بنىامیّه و كلّیه كسانى كه بهواسطة سوء رفتار و خیانت و فساد نمىتوانستند در نظام اسلامى جایى داشته باشند، متّحد شدند و جنگ جمل و صفین و نهروان را برپا كردند و على(علیهالسلام) را گرفتار نابسامانىهاى داخلى و درگیرى با آشوبها و فتنهها نمودند.
هرچند در همان مدّت كوتاه زمامدارى على(علیهالسلام) چهره دلآرا و آفتاب عالمتاب اسلام كه در زیر پردههاى جهالتها و تعصّبها
و نفاقهاى منافقین و جاهپرستىها پنهان شده بود، آشكار شد؛ امّا دریغا كه در اثر آن دسیسهها و تحریكات و جهالت، بسیارى به حقایق امور و سیر اوضاع و عللى كه ـ در اینجا مجال بیانش نیست ـ پس از شهادت امامعلى(علیهالسلام) امكان عادّى تعقیب اقدامات و برنامههاى آن حضرت نبود و بهزودى با تسلّط معاویه، خورشید جهانآراى اسلام در پشت ابرهاى حیله و مكر و شیطنت معاویه قرار گرفت، دورهاى تاریك و ظلمانى، امّا ممتدّ و طولانى آغاز شد كه شرح مظالم زمامداران و فسادها و خیانتهاى آنها را در تواریخ باید مطالعه كرد.
خلفایى بهاصطلاح روى كار آمدند كه قرآن را به تیر مىزدند[16] و كنیز خود را با حال جنابت براى امامت بر جماعت به مسجد مىفرستادند.[17]
كدام باانصاف است كه بتواند این نوع حكومتها را اسلامى بداند؟! كدام غیرتمند است كه حكومت ولید و عبدالملك و سایر طاغوتهاى بنىامیّه را شرعى بخواند؟! كدام شرافتمند است كه حكومت هارون و منصور و خلفاى عثمانى و سلاطین ستمكار این چهارده قرن را واجبالاطاعه بداند؟!
ما متأسّفیم كه آنان این حكومتها را در طول تاریخ، اسلامى مىدانند و امروز هم به كاخها و آثار ستمگرانه و مراكز عیّاشى و فساد و فحشاى آنها افتخار مىكنند، اسلام را نشناختهاند و رسالت اسلام را در برانداختن اینگونه نظامها درك نكردهاند.
ما متأسّفیم اینان پس از چهارده قرن هنوز هم نتوانستهاند نظامى را بهعنوان نظام اسلامى معرّفى كنند، و پا به پاى اوضاع و جریانها حركت كردهاند و بهجاى اینكه معرّف نظام اسلام باشند، توجیهگر نظامهایى كه مسلّط مىشده و مىشوند هستند؛ یعنى اوّل نظام و سلطه برقرار مىشود بعد زمان توجیه و تصویب این جیرهخواران باز مىگردد و اكنون وضع بهجایى رسیده كه جهان اسلام تجزیه كامل یافته، با رژیمهاى مختلف غیراسلامى كه یا زیر سلطه شرق ملحد و ضد شرف انسانیت و یا سلطه غرب جنایتكار استثمارگر قرار دارند.
حدود پنجاه حكومت ضعیف و معارض یكدیگر را بر جهان اسلام تحمیل كردهاند، و كسى نیست بپرسد پس امّت واحده و حكومت واحده اسلامى كجاست؟ و كدامیك از این حكومتها شرعى و واجبالاطاعه است؟ و این وضع مسخرهاى كه این سران وابسته به شرق و غرب و بهاصطلاح مترقّى و مرتجع، در
جهان اسلام پدید آوردهاند، چه اصالت و چه هویّتى غیر از دشمنى با اسلام و ضربهزدن به احكام اسلام و شرافت مسلمین دارند؟!
باتوجّهبه مطالبى كه گفته شد، هرچند در نهایت اختصار بود لیكن معلوم مىشود كه شكل مدیریت و اداره جامعه به صورتهایى كه در جوامع مسلمین جلو آمد و حكومتهایى مثل بنىامیّه و بنىعباس و آل عثمان و سلسلههاى دیگر را توجیه مىنمود، اسلامى و شرعى نیست و بین آنها و اسلام رابطه ضدّیت از رابطه هماهنگى بیشتر است، چنانكه معلوم شد، نظامات كنونى دنیا نیز كه بر اساس بهاصطلاح نگرش علمى و جدایى سیاست از دین است و بعضى مسلمانان جاهل و مقلّد بیگانه آنها را مترقّى مىگویند، در واقع آنها مخالف اسلام هستند و مسلمان نباید آنها را بپذیرد.
و این نكته نیز معلوم شد كه شخصیت اسلامى یك جامعه وقتى كامل مىشود كه در همه چیز راهنمایش اسلام باشد و اگر جامعه در سیاست و اداره و امور جمعى و كشورى اسلامى نباشد، هرچند در اخلاقیات و عبادات و معاشرتها و امور تعاونى و همكارىهاى اجتماعى و نكاح و طلاق و مراسم اموات و اینگونه امور، از دستورات اسلام پیروى نمایند، مادامى كه كل
جامعه بهواسطة نظام اسلامى و حكومت شرعى حركت اسلامى نداشته باشد، آن جامعه شخصیت اسلامى ندارد، هرچند افراد جامعه هریك جداگانه بهواسطة التزام به احكام اسلام، شخصیت اسلامى خود را حفظ نمایند.
بنا بر تمام مطالب گذشته، به این حقیقت مىرسیم که یگانه نظام الهى كه باید همه در آن نظام باشند، برحسب قرآن و احادیث شریفه و آزمایش و تجربه و هدایت عقل، نظام امامت است كه تحت رعایت و عنایت خاصّه الهى و مددهاى متواتر و متوالى غیبى است، چنانكه در قرآن مىفرماید:
«و آنان را پیشواى مردم ساختیم تا خلق را به امر ما هدایت كنند، و هر كار نیكو، بهخصوص اقامه نماز و اداى زكات را به آنها وحى كردیم و آنها هم به عبادت ما پرداختند».
نظامهاى دیگر؛ چه نظامهایى كه در گذشته بوده و چه نظامهاى كنونى كمونیستى و شرقى یا سرمایهدارى و غربى
هیچكدام برآورنده خواستههاى حقیقى انسان نیستند، سیر او را به سوى خداى متعال تضمین نمىنمایند و با استضعاف و استعلا و استكبارستیزگى معارضه ندارند، كه نمونه آنها همان استكبار ددمنشانه شرق و غرب و روش آمریكا است كه اگر انسان بخواهد مفاسد این نظامات را برشمارد مثنوى هفتاد من كاغذ شود.
دوران بردگى، دوران بىاعتنایى به حقوق بشر، دوران حرمسراها، دوران خریدوفروش زنها، دوران كشورگشایىها و تسخیركردن و یا خرابكردن این شهر و آن شهر و قتلعامنمودن، دوران عیّاشىها و هرزگىها و بىرحمىها، همهوهمه در این رژیمها بهصورت نو و به قول خودشان مترقّى، متبلور است.
واقعاً انسان نمىتواند توحّش دنیاپرستان كنونى كه آسایش و امنیّت را از بشر سلب كردهاند، و هزارها میلیون دسترنج ضعفا را در خرج تسلیحات گذاردهاند، شرح دهد.
بهعكس، نظام امامت تبلور عدل الهى و حكومت حقّ در جهان است؛ نمونه اكمل آن زندگى ساده و متواضع پیغمبر(ص) است؛
چنانكه على(علیهالسلام) در نهجالبلاغه گوشه اى از آن را شرح مىدهد، و به همه مسئولین امور و صاحبان مقامات اخطار مىكند.
نظامات دیگر حتّى اگر ـ در صورت و عنوان هم ـ حكومت مردم بر مردم باشد، علاوه بر آنكه حصول نمىیابد، اصولاً اطمینانبخش نیستند. جهانبینى مادّى هرگز آسایشبخش نیست و آرامش قلب نمىدهد؛ بلكه بهعكس تزلزل را بیشتر و بیشتر مىنماید و انسان را در خوف و وحشت زوال آنچه دارد و احتمال خطراتى كه او را تهدید مىنماید غرق مىسازد.
نظام امامت بر پایه جهانبینى اسلامى و حكومت الهى است، و بر این پایه خود را بهطور معقول توجیه مىكند و دیگران را هم ملزم به قبول آن مىداند.
این نظام به همه مىگوید: همه بنده خدا هستیم و باید تابع فرمان و نظام او باشیم و حكم او را اطاعت كنیم و اصولاً حكومت در این نظام هدف نیست؛ بلكه وسیله است و تحمّل مسئولیت بسیار سنگین كه هیچكس بهعنوان اینكه آن را وسیله امرار معاش یا اشغال مقام یا تبلیغ به نفع خود و تحویلگرفتن حمد و ثنا و مدح و تملّق سازد، نباید دنبال آن برود. تكلیفى بزرگ است كه هركس به آن مكلّف شد، باید به تكلیف شرعى
خود عمل كند و امانتى بس گرانبهاست كه به دست هركسى سپرده شود، باید در حفظ و نگهدارى آن، تمام قدرت خود را صرف نماید؛ آنها كه به مقام و امارت و حكومت به نظر استقلالى نگاه مىنمایند و با آن برترى مىجویند، حتماً شایستگى آن مقام را ندارند:
«ما این خانه آخرت (بهشت ابدى) را براى آنانكه در زمین اراده علوّ و فساد و سركشى ندارند مخصوص مىگردانیم و حسن عاقبت خاصّ پرهیزکاران است».
اینك سخن را در مسئله شناخت نیاز جامعه به مدیر و مركز و شكل مدیریت و شناخت آن در نظام اسلام در اینجا پایان مىدهیم و در ادامة بحث امامت به تحلیل و بررسى امر دوّم – شناخت مفهوم امامت - مىپردازیم.
[2]. ر.ک: ابنقتیبه دینوری، الامامة و السیاسه، ج1، ص21 - 28. و بعد هم او را كشتند و قتلش را به اجنّه نسبت دادند.
[3]. ابنقتیبه دینوری، الامامة و السیاسه، ج1، ص30؛ مجلسی، بحارالانوار، ج28، ص356؛ امینی، الغدیر، ج5، ص372.
[4]. صدوق، عللالشرائع، ج1، ص186 – 187؛ صالحی شامی، سبلالهدی و الرشاد، ج12، ص371؛ مجلسی، بحارالانوار، ج29، ص157 – 159؛ ج43، ص203 – 204؛ شیخالاسلامی، مسند فاطمةالزهراء÷، ص463 – 469 (باب 40).
[5]. صنعانی، المصنف، ج5، ص473؛ ابنقتیبه دینوری، الامامة و السیاسه، ج1، ص30 – 32؛ طبری، تاریخ، ج2، ص448.
[6]. مرحوم استاد آیتالله سیّد محمّدتقی خوانساری+ كه در قدس و تقوا و غیرت اسلامی و فداكاری در راه دین و دفاع از حریم اسلام كمنظیر بود، نقل میفرمود: در سفر حج بیتالله الحرام با شیخ حسن بناء در مدینه طیّبه یا مكّه معظّمه (تردید از این جانب است) مجالس متعدّدی دیدار و بحث داشتم و بالأخره در مسجد مدینه یا مسجدالحرام (باز هم تردید از حقیر است) شیخ حسن بناء سخنرانی كرد و در آن از شیعه دفاع نمود تا به عقیده آنها در موضوع خلافت و ابوبكر رسید گفت: كَانَتْ هَذِهِ عَقِیدَة فَاطِمَةَ. مقصودش این بوده كه این عقیده شیعه بر غصب خلافت، عقیدهای نیست كه كسی بتواند آنها را بر آن مؤاخذه كند؛ زیرا عقیده فاطمه زهرا÷ است.
.[7] غزالی، المستصفی، ص138، 157؛ فخر رازی، المحصول، ج4، ص92، 97؛ ابن ابیالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج8، ص123.
[8]. نهجالبلاغه، خطبه3 (ج1، ص30 - 38)؛ صدوق، معانیالاخبار، ص361 - 362؛ طبرسی، الاحتجاج، ج1، ص282 - 288.
[9]. بخاری، صحیح، ج5، ص127 – 128؛ مسلم نیشابوری، صحیح، ج5، ص76 و دیگر مصادر شیعه و اهلسنّت.
[10]. نجم، 3 - 4. «هرگز از روی هواینفس سخن نمیگوید. آنچه میگوید چیزی جز وحی که بر او نازل شده نیست».
[11]. ابنقتیبه دینوری، الامامة و السیاسه، ج1، ص37؛ طبری، تاریخ، ج2، ص617 - 619؛ ابناثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج2، ص425 - 427.
[12]. طبری، تاریخ، ج3، ص264.
.[13]سید قطب، العدالةالاجتماعیة فی الاسلام، ص154.
[14]. طبری، تاریخ، ج3، ص292 – 294؛ ابناثیر جزری، الکامل فیالتاریخ، ج3، ص65؛ ابن ابیالحدید، شرح نهجالبلاغه، ج1، ص185 – 188.
[15]. نهجالبلاغه، خطبه 3 (ج1، ص36)؛ مفید الارشاد، ج1، ص289؛ ابنشهرآشوب، مناقب آل ابیطالب، ج2، ص49.
[16]. مسعودی، مروج الذهب، ج3، ص216؛ سید مرتضی، امالی، ج1، ص90؛ مقریزی، امتاعالاسماع، ج12، ص281.
[17]. بلاذری، انسابالاشراف، ج9، ص160؛ دیاربکری، تاریخالخمیس، ج2، ص320.
[18]. انبیاء، 73.
[19]. قصص، 83.