جمعه: 10/فرو/1403 (الجمعة: 19/رمضان/1445)


20. علی(ع) دوست رسول خدا(ص)

عَنْ عَائِشَةَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ(ص) وَهُوَ فِی بَیْتِی لَـمَّا حَضَـرَهُ الـمَوْتُ:

«اُدْعُوا لِی حَبِیبِی، فَدَعَوتُ أَبَا بَكْرٍ، فَنَظَرَ إِلَیْهِ رَسُولُ اللهِ(ص) ثُمَّ وَضَعَ رَأْسَهُ، ثُمَّ قَالَ: ادْعُوا لِی حَبِیبِی. فَقُلْتُ: وَیْلَكُمُ اُدْعُوا لَهُ عَلِیَّ بْنَ أَبِی ‌طالِبٍ، فَوَاللهِ مَا یُرِیدُ غَیْرَهُ، فَلَمّا رَآهُ اسْتَوی جَالِساً، وَخَرَجَ الثَّوْبَ الَّذِی كَانَ عَلَیْهِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ فِیهِ، فَلَمْ یَزَلْ یَحْتَضِنُهُ حَتَّی قُبِضَ وَیَدُهُ عَلَیْهِ».[1]

 

از عایشه نقل است كه رسول خدا(ص) در مرضی كه بدان وفات یافت در خانه من بود كه فرمود:

«حبیب مرا به نزدم بیاورید». من (پدرم) ابوبكر را دعوت كردم. پیامبر(ص) بدو نگریست و آن‌گاه سر خود را بر بالین نهاد و همان سخن را تكرار كرده و فرمود: «حبیبِ مرا به نزدم بیاورید». به حاضران گفتم: وای بر شما علی بن ابی‌طالب را نزد او آورید كه به خدا سوگند جز او كسی را نمی‌طلبد! چون علی را مشاهده كرد از بستر جدا شد و پوششی را

 

كه بر رویش بود عقب زد و علی را در زیر آن برد و همچنان او را در آغوش داشت تا از دنیا رحلت كرد درحالی‌كه دستش بر بدن علی بود».

 


[1]. خوارزمی، المناقب، ص68. این حدیث را ابن‌مردویه اصفهانی (مناقب، ص70) طبق آنچه شهاب‌الدین ایجی شافعی در توضیح‌الدلائل (ص 178) آورده، نقل نموده است.

و نیز محب‌الدین طبری در ذخائرالعقبی (ص72) از عائشه نقل می‌كند كه چون رحلت رسول خدا(ص) نزدیك شد فرمود: «حبیب مرا به نزدم بیاورید». ابوبكر را حاضر كردند حضرت به او نگریست، دوباره سر خود را بر بالین نهاد، و بار دیگر همان را تكرار فرمود. عمر را فرا خواندند. همین كه رسول خدا(ص) او را مشاهده كرده سر بر زمین نهاد و باز فرمود: «حبیب مرا بگویید بیاید». علی را دعوت كردند. چون رسول خدا(ص) او را دید همراه با خود او را داخل پارچه‌ای كرد كه رویش انداخته بودند، همچنان او را در آغوش داشت تا جان به جان آفرین تسلیم كرد.

و نیز این حدیث در تاریخ مدینة دمشق (ابن‌عساکر، ج42، ص393) و جواهرالمطالب (ابن‌دمشقی، ج1، ص175) نقل شده است.

از عبدالله بن عمر روایت است كه رسول اكرم‌(ص) هنگام بیماریش فرمود: «برادرم را نزد من فرا خوانید». ابوبكر را گفتند، حضرت از او روی برگرداند. آن‌گاه فرمود: «بگویید برادرم بیاید». عمر را گفتند آمد. رسول خدا(ص) از او نیز روی گردانیده، آن‌گاه فرمود: «برادرم را بگویید بیاید». عثمان را گفتند، آمد پس حضرت از او نیز روی برگرداند. پس علی را فراخواندند. پیامبر(ص) پارچه‌ای را که رویش بود برداشت و علی را در زیر آن پارچه داخل نمود، هنگامی كه علی از حضور پیامبر خارج شد. از ایشان سؤال شد رسول خدا چه چیزی در زیر پارچه به تو فرمود؟ گفتند: «رسول خدا مرا هزار باب آموخت كه از هر بابی، هزار باب گشوده می‌شود».

ر.ک: ابن‌عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج42، ص385؛ ‌گنجی‌شافعی، كفایة‌الطالب، ص262 - 263؛ ذهبی، سیر اعلام‌النبلاء، ج8، ص24؛ همو، میزان‌الاعتدال، ج2، ص482 – 483؛ همو، تاریخ‌الاسلام، ج11، ص224 – 225.

نويسنده: