این سخنان با تأمین اغراض سیاسی سازگار نیست و چنان كسی لابد هدف دیگر دارد و باید محرك او را در قیام و نهضت در ماوراء امور سیاسی پیدا كرد.
حسین(علیه السلام) مكرر از قتل خود خبر میداد، و از خلع یزید و تصرف ممالك اسلامی و تشكیل حكومت به كسی خبر نداد؛ هرچند همه را موظّف و مكلف میدانست كه با آن حضرت همكاری كنند و از بیعت با یزید و اطاعت او امتناع ورزند و بر ضد او شورش و انقلاب برپا نمایند؛ ولی میدانست كه چنین قیامی نخواهد شد، و خودش با جمعی قلیل باید قیام نمایند و كشته شوند؛ لذا شهادت خود را به مردم اعلام میكرد. گاهی در پاسخ كسانی كه از آن حضرت میخواستند
سفر نكند و به عراق نرود میفرمود:
«من رسول خدا را در خواب دیدم، و در آن خواب به كاری مأمور شدم كه اگر آن كار را انجام دهم سزاوارتر است».
عرض كردند: آن خواب چگونه بود؟
فرمود: «آن را به كسی نگفتهام و برای كسی هم نخواهم گفت تا خدا را ملاقات كنم» .[1]
هنگامی كه ابنعباس و عبدالله بن عمر با آن حضرت در وضعی كه پیش آمده بود سخن میگفتند تا بلكه امام(علیه السلام) از تصمیمی كه داشت منصرف شود، و سخن بین آنها طولانی شد، بعد از آنكه هر دو گفتار حسین(علیه السلام) را تصدیق كردند در پایان، آن حضرت به عبدالله بن عمر فرمود:
«تو را به خدا قسم! آیا در نظر تو من در روشی كه پیش گرفتهام و در امری كه جلو آمده بر خطا هستم؟ اگر نظر تو غیر این است نظر خودت را اظهار كن».
ابنعمر گفت: «خدا گواه است كه تو بر خطا نیستی و خداوند، پسر دختر پیغمبر خود را بر راه خطا قرار نمیدهد. كسی مانند تو در طهارت و قرابت با پیغمبر(ص) با مثل یزید نباید بیعت كند، اما من بیمناكم از آنكه به روی نیكو و زیبای تو شمشیرها زده شود؛ با ما به مدینه باز گرد و اگر خواستی با یزید هرگز بیعت نكن».
حسین (علیه السلام) فرمود: «هیهات! (دور است این آرزو) كه من بتوانم به مدینه برگردم و در آنجا با امنیت و فراغت خاطر زندگی كنم. ای پسر عمر! این مردم اگر به من دسترسی نداشته باشند، مرا طلب كنند تا بیابند تا اینکه با كراهت بیعت كنم یا آنكه مرا بكشند.
آیا نمیدانی كه از خواری دنیا این است كه سر یحیی بن زكریا را برای زناكاری از زناكاران بنیاسرائیل بردند و سر به سخن درآمد و از این ستم به یحیی زیانی نرسید، بلكه آقایی شهیدان را یافت و در روز قیامت آقای شهداست؟
آیا نمیدانی كه بنیاسرائیل از بامداد تا طلوع آفتاب، هفتاد پیغمبر را كشتند پس از آن در بازارها نشستند و به خریدوفروش مشغول گشتند مثل اینكه جنایتی انجام ندادهاند. و خدا در مؤاخذه آنها شتاب نكرد، سپس بر آنها به سختی گرفت؟».[2]
سپس عبدالله بن عمر تقاضا كرد تا آن حضرت ناف مبارك را كه بوسهگاه حضرت رسول(ص) بود بنمود، عبدالله سه بار آن را بوسید و گریست و گفت: تو را به خدا میسپارم كه در این سفر شهید خواهی شد.[3]