پنجشنبه: 30/فرو/1403 (الخميس: 9/شوال/1445)

نگاه جامعه به سید‌الشهدا(علیه السلام)

باشخصیت‏ترین كسی كه نامش بر زبان‌ها بود و مسلمانان به او ارادت داشتند و او را برای خلافت و رهبری شایسته‏تر از هركس می‏شناختند، حسین‏(علیه السلام) ‏ بود. و نگاه مردم برای اصلاح و تأسیس حكومت اسلامی به او بود (چشم‌ها از او برداشته نمی‏شد) و او كه صاحب حق و در نظر همه سزاوارترین افراد بود، اگر از گرفتن حق خویش خودداری می‏كرد و به وضعی كه پیش آمده رضایت می‏داد، دست دیگران هم بسته می‏شد، و همه آن را در رضایت به حكومت یزید عذر و حجت قرار می‏دادند. پس آنچه در مرحله اوّل بر حسین(علیه السلام) ‏ لازم بود، این بود كه از بیعت با یزید امتناع نماید و دست مسلمان‌ها را برای اقدام و تجدید

 

حكومت اسلامی و همكاری باز گذارد و آنها را با بیعت و تسلیم خود در برابر عمل انجام شده قرار ندهد و حجت را بر آنها تمام سازد و در مرحله بعد هم باید برای اتمام­حجت، دعوت آنها را برای تأسیس حكومت اسلامی به رهبری خودش بپذیرد.

با این اوضاع وقتی نامه‏ها و فرستاده‏های مردم عراق و رؤسای قبائل مبنی بر دعوت آن حضرت بر قبول زمامداری و خلافت و اظهار انقیاد، اطاعت، فداكاری و دلسوزی برای وضع ناهنجار مسلمین، به آن حضرت رسید، به ظاهر حجت را بر امام(علیه السلام) ‏ تمام كردند. پس آن حضرت در آن موقعیت حساس، پیشنهاد آنها را پذیرفت و پسرعمّ عزیز و ارجمند خویش را به كوفه فرستاد.

معلوم است كه سید‌الشهدا(علیه السلام)  با­آن­همه­ اصرار و اظهار حضور مردم عراق در چنان فرصت تاریخی، ناگزیر بود دعوت آنها را بپذیرد. اگر او به داد مردم نرسد و صدای استغاثة آنها را جواب ندهد پس مردم چه كنند؟ و جامعه مسلمانی كه خود را تشنة اصلاحات می‏داند، چه راهی پیش گیرد؟ سزاوار نبود حسین(علیه السلام) ‏ دعوت آنها را كه مدعی همه گونه اظهار اخلاص و فداكاری بودند رد كند و به سوء ­­نیّت و پیمان‌شكنی متهم سازد و آنان را به جرم رفتار و كردارشان با پدر و برادرش مؤاخذه نماید.

یا چنانچه بعضی می‏گفتند، به آنها بگوید: «شما اول، شهر را تصرف كنید و عامل یزید را بیرون نمایید، وقتی بدون منازع شد مرا

 

بخوانید تا بیایم». حسین(علیه السلام) ‏ این پیشنهاد را نداد؛ زیرا به او گفتند: بدون رهبر، انقلاب علیه حكومت اموی نتیجه‌بخش نیست و به‌علاوه معنای آن این است كه شما خود بروید و جنگ كنید و كشته بدهید، اگر میدان را صاف و بی‌مانع كردید مرا بخوانید تا زمامدار شوم؛ این پیشنهادها در افكار مردم بهانه‌جویی و شانه‌خالی‌كردن از زیر بار تكلیف شمرده می‏شد.

آنها زبان حال و مقالشان این بود: ما امام نداریم، پیشوا نداریم، جامعه اسلام بدون رهبر و امامی كه قائم به امور باشد مخصوصاً با روی كار آمدن جنایت­كاری مثل یزید، متلاشی می‏شود؛ باید فكری كرد و چاره‏ای اندیشید، ما هرچه فكر كرده‏ایم و مشورت نموده‏ایم، چاره‌ای نیست جز آنكه تو كه پسر پیغمبری، به داد اسلام برسی و حكومت اسلام را از دست این ناكسان خلاص سازی و به­سوی ما بیایی. این پیشنهاد را در آن عصر و در آن شرایط، حسین(علیه السلام) ‏ باید بپذیرد و اگر خدعه و نیرنگ هم بود، تكلیف او پذیرفتن بود، چنانچه در بعضی از كتب مقتل است كه فرمود:

«مَنْ خادَعَنا فِی اللهِ إِنْخَدَعْنا لَهُ»؛[1]

«هركس در كار خدا با ما خدعه و نیرنگ كند، خدا هم از جانب ما خدعه‏اش را به او باز می‏گرداند».

 

قبول این پیشنهاد و اعزام مسلم بن عقیل و دست به‌كارشدن برای تأسیس حكومت اسلامی با سیاست به معنای طلب ملك و ریاست سازگاری نداشت. این سیاست، سیاست اسلامی، و وظیفة دینی و وجدانی و قیام برای خدا بود. بنابراین با­اینكه می‏دانست جریان به كجا منتهی می‏شود، دعوت اهل كوفه را پذیرفت و مسلم را به آنجا فرستاد.

 

[1]. سبط ابن­جوزی، تذکرةالخواص، ص223.

نويسنده: