در اواخر حكومتِ ديكتاتوري هارون و آغاز حكومت مأمون، احساسات تودههاي وسيع مسلمانان، عليه حكومت بنيعبّاس بهشدّت اوج گرفت و عكسالعمل در برابر کارها و اختناق افكار و سلب
آزاديهاي فردي و ديني، در قلوب زيادشده و درحال انفجار بود.
جريان جنگ خونين «امين» و «مأمون» و آنهمه كشتار و اتلاف نفوس و نيز، قتل امين، ماهيّت اين بازيگران صحنة سياست را بيشازپيش فاش كرد.
مأمون، احساسات ملّي و قومي ايرانيان، و امين نيز احساسات ملّي و قومي عربي را وسيله ساخت و عالم اسلام را تجزيه كردند و احساساتي را كه اسلام، سالها پيش از بين برده بود، زنده نموده و احساسات واقعي اسلامي را كه مافوق اين احساسات بود، ناديده گرفتند و مصالح عاليه اسلام را به مصالح شخصي خود فروختند.
اسلام، تعصّب نژادي، ملّي و قومي را لغو كرد و جنگ، براي پيروزي و برتري نژاد يا قوم و ملّت خاص را ممنوع نمود و تمام بشر را از هر قوم و ملّت، دعوت به اسلام و برادري كرد، ولي خلفاي غاصب، عموماً اين جهت را مراعات نكرده و از اختلافات، بهرهبرداري ميکردند.
مسلمانان فهميده و متفكّر، در گذشته و حال، اين دقايق و نكات را درك كرده و از ضررهاي رواج ملّيّتهاي گوناگون در جامعه اسلامي اطلاع دارند؛ امّا قدرتهايي كه از اين افكار كهنه و پوسيده، براي بقاي سلطه و حكومت خود استفاده ميكنند، به نصايح بزرگان اسلام اعتنا ندارند.
مأمون براي اينکه به اوضاع آشفته سروساماني بدهد و از عكسالعمل آنهمه جنايات و خيانتها، قتل سادات و اسراف بيتالمال، تا حدّي جلوگيري كند و خشم مردم را فرو بنشاند و خود را خيرخواه مسلمين و دور از مطامع سياسي جلوه دهد؛ و به گفتة بعضي، اهلبيت (علیهمالسلام) را طالب حكومت معرّفي كند؛[1] يا آنان را بهخاطر قبول منصب از دستگاه حكومت، در معرض اعتراض واقع سازد[2] و آن را دستاويزي براي شرعي بودن حكومت خود قرار دهد و مسلمانان و بسياري از سران و خواصّ خود را كه انتقال خلافت را به آل علي (علیهالسلام) و اهلبيت پيامبر(ص) و مقر شرعي آن، آرزومند و خواستار بودند و بلكه اصرار ميورزيدند، ساكت و راضي سازد، دست به يك نيرنگ سياسي و
بازي تازهاي زد، كه هم خود را تبرئه و طرفدار حق معرّفي كند، و هم تشنّجاتي را كه در گوشهوكنار و اطراف مملكت بود، آرام و موقعيّت حكومتش را كه سخت متزلزل بود، مستحكم و استوار سازد.
[1]. به نظر ما اين علّت، يك علّت معقول و منطقي براي اقدام مأمون نيست; زيرا حكومت و خلافت، حقّ شرعي حضرت رضا(علیهالسلام) بود و قبول آن، از مقام آن حضرت چيزي نميكاست; و مردم هم كه به اهلبيت(علیهمالسلام) متوجّه بودند، براي آنكه رهبري اسلام را حقّ شرعي آنان ميدانستند و عقيده داشتند كه پيشرفت اسلام در مسير واقعي خود، وابسته به حكومت و رهبري امامان(علیهمالسلام) است، كه از جانب خدا و رسول، برگزيده و تعيين شدهاند و بديهي است كه هدف حكومت امامان، اصلاحات واقعي و تأمين عدالت اجتماعي و خير و سعادت براي عموم است و هدف حكومت غاصبان و زورگويان، منافع شخصي و استبداد و استعمار است.
[2]. چنانچه از باب 40 عيون اخبارالرضا(علیهالسلام) استفاده ميشود، بعضي از همين جهت، از خود آن حضرت سؤال كردند و جواب شافي و كافي شنيدند. صدوق، عيون اخبارالرضا(علیهالسلام) ، ج1، ص150 ـ 152.