براى اینكه بررسى و مطالعه معجزات آن حضرت تا حدّى آسان باشد، آنها را به ملاحظه زمان صدور آن بر سه نوع تقسیم كردهاند:
اوّل: معجزات بسیارى است كه از آن حضرت، از هنگام ولادت (سال 255 ق) تا زمان رحلت حضرت امام حسن عسكرى(علیهالسلام) (سال 260 ق)، ظاهر شد.
دوم: معجزاتى است كه پس از شهادت حضرت امام حسن عسكرى(علیهالسلام) تا سال 329 هجری قمری ـ كه سال آخر غیبت صغرى است ـ از آن حضرت صادر شده است.
در این دو دوره معجزات بسیارى از حضرت بقیّةالله(علیهالسلام) ظاهر شد. هركس بخواهد بر تعدادى از این معجزات كه در حدّ تواتر و بالاتر از تواتر است، مطّلع شود، مراجعه كند به كتاب مستطاب بحارالانوار[1] و ترجمههاى آن و باب ششم كتاب نجمالثاقب محدّث نورى که ایشان علاوه بر معجزاتى كه در بحار نقل شده، چهل معجزه كه مصادر و مآخذشان در نزد علاّمه مجلسى نبوده یا از نقل آن غفلت شده است، از مصادر مشهور و معتبر نقل كردهاند[2] كه از این مصادر و مآخذ و همچنین مصادرى كه در اختیار علاّمه مجلسى بوده و همه یا اكثر آن، هماكنون در اختیار ماست، قدمت سابقه ضبط این معجزات در كتابهایى كه از همان عصر غیبت صغرى شروع شد، معلوم مىشود.
سوم: معجزاتى است كه در عصر غیبت كبرى؛ یعنى از سال 329 هجری قمری تا تاریخ نگارش این رساله، و هنوز نیز ادامه دارد، از آن امام بزرگوار(علیهالسلام) صادر شده است.
این معجزات نیز از حدّ تواتر گذشته است بهعلاوه، بعضى از آنها به تنهایى موجب یقین مىشود، مانند معجزهاى كه در شفاى اسماعیل هرقلى از آن حضرت ظاهر شد كه صاحب كشفالغمّه نیز آن را از شمسالدّین محمّد هرقلى، پسر اسماعیل و گروهى از مردم مورد وثوق نقل كرده است.[3] این ماجرا چنان اهمّیت و شهرت یافت كه وزیر خلیفه او را احضار كرد و در پیرامون صحّت آن داستان تحقیق نمود و بعد هم «مستنصر بالله» خلیفه عباسى او را به ملاقات با خود خواند، و معجزات دیگر كه درضمن حكایات شرفیابىها و توسّلات به آن حضرت در باب هفتم نجمالثاقب[4] و در جلد 13 بحارالانوار و جنةالمأوى[5] و كشفالاستار[6] و دارالسّلام عراقى[7] و كتابهاى دیگر روایت شده است و چون بنا بر اختصار است به چند معجزه كه
در عصر خودمان اتّفاق افتاده است، اكتفا مىكنیم:
اوّل: مرحوم عالم جلیلالقدر حجةالاسلام و المسلمین آقا امام سدهى از اخیار علما و معروف به تقوا و سداد و مورد وثوق مرجع بزرگ شیعه و مجدد آثار اهلبیت(ع)، استاذنا الأعظم آیتالله بروجردى(قدسسره) بود، پس ایشان را براى تأسیس حوزه علمیه در باختران (كرمانشاه سابق) و افتتاح مدرسهاى كه به امر ایشان در آن شهر بنا شد، اعزام فرمود و علاوهبراین شخصاً هم با ایشان از موقعى كه در نجف اشرف، در بحث فقیه بزرگ مرحوم آیتالله شیخ محمّدكاظم شیرازى(رحمهالله) شركت داشتیم، سابقه آشنایى و اخلاص داشتم.
حكایت تشرّف شیخ محمّد كوفى را كه معروف و مشهور است و بدون واسطه از او شنیده بود، براى حقیر نقل كرد و من براى اینكه مدرك كتبى از ایشان داشته باشم، خواهش كردم حكایت را برایم مرقوم فرمایند، آن مرحوم ـ كه خداى تعالى با اجداد طاهرینش محشور فرماید ـ پذیرفت و حكایت را به خط خودشان كه اكنون در نزد من موجود است، مرقوم داشت كه عین الفاظ و عبارات ایشان را در اینجا نقل مىنمایم:
بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقاى شیخ محمّد كوفى كه به زهد و تقوا و صلاح بین خواص علما و فضلاى نجف اشرف معروف بود، و ملتزم بود لیالى و ایام جمعات به نجف مشرّف شود. چون قضیه
تشرّف ایشان را خدمت حضرت ولى عصر(علیهالسلام) از بعضی علما شنیده بودم، یك روز جمعه در مدرسه صدر نجف اشرف، در حجره یكى از آقایان رفقا خدمت ایشان رسیدم و استدعا كردم شرح تشرّف را از زبان خودشان بشنوم. آنچه در نظرم مانده، مضمون فرمایش ایشان از قرار ذیل است:
فرمود: با پدرم به مكّه معظّمه مشرّف شدم، فقط یك شتر داشتیم كه پدرم سوار بود و من پیاده ملازم و مواظب خدمت او بودم. در مراجعت به سماوه رسیدیم، استرى (قاطر) از اشخاصى كه شغلشان جنازهكشى بین سماوه و نجف بود، از شخص سنّى تا نجف اجاره كردیم؛ چون شتر كندى مىكرد و گاهى مىخوابید و به زحمت او را بلند مىكردیم، پدرم سوار قاطر و من سوار شتر از سماوه حركت كردیم، در بین راه چون اغلب نقاط گلزار و باتلاق بود، شتر همیشه مسافتى عقب مىافتاد. به خشونت و درشتگویى مكارى[8] سنّى مبتلا بودم تا اینكه برخوردیم به جایى كه گِل زیاد بود، شتر خوابید و دیگر هرچه كردیم برنخاست، در اثر تعقیب در بلندكردن، لباسهایم گلآلود شد و فایده نكرد. ناچار مكارى هم توقّف كرد تا لباسهایم را در آبى كه آنجا بود، بشویم. من براى برهنهشدن و شستن لباس، از آنها كمى فاصله گرفتم و فوقالعاده مضطرب و حیران بودم كه عاقبت این كار به
كجا مىرسد و آن وادى از جهت قُطّاعالطریق هم خطرناك بود. ناچار متوسّل شدم به ولىّ عصر(علیهالسلام)، بیابان همواره تا حدّ بصر احدى پیدا نبود، ناگهان دیدم جوانى نزدیك من پیدا شده كه به سید مهدى پسر سید حسین كربلایى شباهت داشت (نظرم نیست كه فرمود دو نفر بودند یا همان یك نفر و نظرم نیست كدام سبقت به سلام كردیم) عرض كردم: نامت چیست؟
فرمود: سید مهدى.
عرض كردم: ابن سید حسین؟
فرمود: نه ابن سید حسن.
عرض كردم: از كجا مىآیى؟
فرمود: از خضیر (چون مقامى در آن بیابان بود بهعنوان مقام خضر(علیهالسلام)، من خیال كردم مىفرماید از آن مقام آمدم).
فرمود: چرا اینجا توقّف كردهاى؟
شرح خوابیدن شتر و بیچارگى خود را عرض كردم. تشریف برد نزد شتر دیدم تا دست روى سر او گذارد، شتر برخاست ایستاد و آن حضرت با آن صحبت مىفرماید و با انگشت سبابه، طرف چپ و راست را به شتر نشان مىدهد. بعد تشریف آورد نزد من و فرمود: دیگر چه كار دارى؟ عرض كردم: حوایجى دارم؛ ولى فعلاً با این حال اضطراب و نگرانى نمىتوانم عرض كنم. جایى را معیّن فرمایید تا با
حواس جمع مشرّف شده عرض كنم. فرمود: مسجد سهله، یك لحظه از نظرم غایب شد. آمدم نزد پدرم گفتم: این شخص كه با من صحبت مىكرد، كدام طرف رفت؟ (مىخواستم بفهمم اینها هم حضرت را دیدهاند یا نه).
گفتند: احدى اینجا نیامد و تا چشم كار مىكند، بیابان پیداست.
گفتم: سوار شوید برویم.
گفتند: شتر را چه مىكنى؟
گفتم: امرش با من است.
سوار شدند، من هم سوار شتر شدم، شتر جلو افتاد و به عجله مىرفت، مسافتى از آنها جلو افتاد. مكارى صدا زد: ما با این سرعت نمىتوانیم بیاییم. غرض قضیه برعكس سابق شد، مكارى تعجّبكنان گفت: چه شد این شتر همان شتر است و راه همان راه؟
گفتم: سرّى است در این امر.
ناگهان نهر بزرگى سر راه پیدا شد، من باز متحیّر شدم كه با این آب چه كنیم؟! پس دیدم شتر رفت میان نهر و متّصل به طرف راست و چپ مىرفت. مكارى و پدرم لب آب رسیدند، فریاد زدند: كجا مىروى غرق مىشوى، این آب قابل عبور نیست. چون دیدند من با كمال سرعت با شتر مىروم و طورى هم نیست، جرئت كردند.
گفتم: از این راهى كه شتر مىرود به طرف چپ و راست همانطور بیایید. آنها هم آمدند و به سلامت از آب عبور كردیم. من متذكّر شدم آن وقتىكه حضرت انگشت سبابه به طرف راست و چپ حركت مىداد، این آب را اشاره مىفرمود.
خلاصه آمدیم، شب وارد شدیم بر جمعى كوچنشین، آنجا منزل كردیم. همه آنها با تعجّب از ما مىپرسیدند: از كجا مىآیید؟
گفتیم: از سماوه.
گفتند: پل خراب شده و راهى نیست مگر كسى با طرّاده از این آب عبور كند.
و از همه بیشتر مكارى متحیّر مانده بود، گفت: بگو بدانم چه سرّى در این كار بود؟
گفتم: من آنجا كه شتر خوابید، به امام دوازدهم شیعیان متوسّل شدم، آن حضرت تشریف آورد و این مشكلات را حلّ نمود (نظرم نیست كه گفت: او و آن جماعت مستبصر شدند یا نه).
غرض، به همان حال آمدیم تا چند فرسخى نجف اشرف، باز شتر خوابید. سرم را نزدیك گوش او بردم، گفتم: تو مأمورى ما را به كوفه برسانى. تا این كلمه را گفتم، برخاست و به راه ادامه داد. در كوفه جلوى خانه زانو به زمین زد. من هم او را نه فروختم و نه
كشتم تا مرد. روزها در بیابان كوفه به چرا مىرفت و شبها در خانه مىخوابید.
بعد به ایشان عرض كردم: در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار مشرّف شدید؟
فرمود: بلى، ولى در گفتن شرح او مجاز نیستم. ملتمس دعا هستم.
دوم: معجزه شفایافتن همسر محترمه عالم جلیل و فاضل بزرگوار، جناب آقاى آقا شیخ محمّد متقى همدانى ـ سلمه الله تعالى ـ است كه از فضلاى همدانى حوزه علمیه قم و به تقوا و طهارت نفس معروف، و خود اینجانب سالهاست ایشان را به دیانت و اخلاق حمیده مىشناسم. چندى پیش این معجزه را شفاهاً و سپس كتباً براى حقیر مرقوم داشته بودند. چون فراموشم شده كه آن نوشته را كجا گذاشتهام، مجدداً از ایشان خواستم و ایشان هم فتوكپى شرحى را كه در آخر كتاب مستطاب نجمالثاقب نوشتهاند، فرستادند كه عین متن آن در اینجا نقل مىشود:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، اَلْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ، وَالصَّلَاةَ وَالسَّلَامُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِین، وَلَعْنَةُ اللهِ عَلَى أَعْدَائِهِمْ وَظَالِمِیهِمْ وَمُنْكِرِی فَضَائِلِهِمْ وَمَنَاقِبِهِمْ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ، آمّینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ.
مناسب دیدم توسلى را كه به حضرت بقیةالله فی الارضین حجة بن الحسن العسكرى(ع) نموده و توجّهى كه آن جناب فرمودند، ذكر نمایم؛ چون موضوع كتاب در اثبات وجود آن حضرت است ازطریق معجزات و خرق عادات.
روز دوشنبه هجدهم ماه صفر سال 1397 هجری قمری حادثه مهمّى پیش آمد كه سخت مرا و صدها نفر دیگر را نگران نمود؛ یعنى همسر اینجانب (محمّد متّقى همدانى) در اثر دو سال غم و اندوه و گریه و زارى از داغ دو جوان خود كه در یك لحظه در كوههاى شمیران جان سپردند، در این روز مبتلا به سكته ناقص شدند. البته طبق دستور دكترها مشغول به معالجه و مداوا شدیم؛ ولى نتیجهاى به دست نیامد. تا شب جمعه 22 ماه صفر یعنى چهار روز بعد از حادثه سكته، شب جمعه تقریباً ساعت یازده رفتم در غرفه خود استراحت كنم، پس از تلاوت چند آیه از كلامالله و خواندن دعایى مختصر از دعاهاى شب جمعه از خداوند تعالى خواستم كه امامزمان حجة بن الحسن ـ صلوات الله علیه و على آبائه المعصومین ـ را مأذون فرماید كه به داد ما برسد و جهت اینكه متوسّل به آن بزرگوار شدم و از خداوند ـ تبارك و تعالى ـ مستقیماً حاجت خود را نخواستم، این بود كه تقریباً یك ماه قبل از این حادثه، دختر كوچكم فاطمه از من خواهش مىكرد كه قصّهها و داستانهاى كسانى كه مورد عنایت
حضرت بقیةالله(علیهالسلام) قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شدهاند، را براى او بخوانم، من هم خواهش این دخترك ده ساله را پذیرفتم و كتاب نجمالثاقب حاجى نورى را براى او خواندم. درضمن من هم به این فكر افتادم كه مانند صدها نفر دیگر، چرا متوسّل به حجّت منتظر امام ثانىعشر(علیهالسلام) نشوم، لذا همانطور كه در بالا تذكّر دادم، حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسّل شدم و با دلى پر از اندوه و چشمى گریان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس كردم از اطاق پایین كه مریض سكته كرده ما آنجا بود، صداى همهمه مىآید. سروصدا قدرى بیشتر شد و ساكت شدند. ساعت پنجونیم كه آن روزها اوّل اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پایین، دیدم صبیّه بزرگم كه معمولاً در این وقت در خواب بود، بیدار و غرق در نشاط و سرور است. تا چشمش به من افتاد، گفت: آقا مژده بدهم؟
گفتم: چه خبر است؟ من گمان كردم خواهرم یا برادرم از همدان آمدهاند.
گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند، گفتم: كى شفا داد؟
گفت: مادرم چهار ساعت بعد از نیمهشب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار كرد؛ چون براى مراقبت مریض دختر و برادرش حاج مهدى و خواهرزادهاش مهندس غفارى كه این دو نفر اخیراً از تهران آمده بودند تا مریضه را براى معالجه به تهران ببرند، این سه نفر
در اطاق مریض بودند كه ناگهان داد و فریاد مریضه كه مىگفت: برخیزید آقا را بدرقه كنید! برخیزید آقا را بدرقه كنید. مىبیند تا اینها از خواب برخیزند آقا رفته، خودش كه چهار روز بود نمىتوانست حركت كند، از جا مىپرد دنبال آقا تا دم در حیاط مىرود. دخترش كه مراقب حال مادر بود، در اثر سروصداى مادر ـ كه آقا را بدرقه كنید ـ بیدار شده بود، دنبال مادر تا دم در حیاط مىرود تا ببیند كه مادرش كجا مىرود، دم درب حیاط مریضه به خود مىآید؛ ولى نمىتواند باور كند كه خودش تا اینجا آمده. از دخترش زهرا مىپرسد: زهرا! من خواب مىبینم یا بیدارم؟
دخترش پاسخ مىدهد: مادرجان! تو را شفا دادند. آقا كجا بود كه مىگفتى آقا را بدرقه كنید! ما كسى را ندیدیم؟
مادر مىگوید: آقاى بزرگوارى در زىّ اهل علم، سیّد عالىقدرى كه خیلى جوان نبود، پیر هم نبود به بالین من آمد گفت: برخیز خدا تو را شفا داد.
گفتم: نمىتوانم برخیزم.
با لحنى تندتر فرمود: شفا یافتى برخیز.
من از مهابت آن بزرگوار برخاستم.
فرمود: تو شفا یافتى دیگر دوا نخور و گریه هم مكن.
و چون خواست از اطاق بیرون رود، من شما را بیدار كردم كه او را بدرقه كنید. ولى دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آقا رفتم.
بحمد الله تعالى پس از این توجّه و عنایت، حال مریضه فوراً بهبود یافت و چشم راستش كه در اثر سكته غبار آورده بود، برطرف شد. پس از چهار روز كه اصلاً میل به غذا نداشت، در همان لحظه گفت: گرسنهام براى من غذا بیاورید. یك لیوان شیر كه در منزل بود، به او دادند. با كمال میل تناول نمود. رنگ رویش بهجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت كه گریه مكن، غم و اندوه از دلش برطرف شد و ضمناً خانم مذكوره از پنج سال قبل رماتیسم داشت، از لطف حضرت(علیهالسلام) شفا یافت با آنكه اطبا نتوانسته بودند معالجه كنند.
ناگفته نماند: در ایام فاطمیه، مجلسى بهعنوان شكرانه این نعمت عظیم در منزل منعقد كردیم. جناب آقاى دكتر دانشور كه یكى از دكترهاى معالج این بانو بود، شفایافتن او را برایش شرح دادم، دكتر اظهار فرمود: آن مرض سكته كه من دیدم از راه عادى قابل معالجه نبود مگر آنكه ازطریق خرق عادت و اعجاز شفا یابد. اَلْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَصَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الْمَعْصُومِینَ لَاسِیَّمَا إِمَامَ الْعَصْرِ وَنَامُوسَ الدَّهْرِ، قطب دایره امكان، سرور و سالار انس و جان، صاحب زمین و زمان، مالك رقاب جهانیان، حجة بن الحسن العسكرى
ـ صلوات الله و سلامه علیه و على آبائه المعصومین الى قیام یوم الدین ـ ابن محمّد تقى متقى همدانى».
سوم: حكایت بسیار عجیب تشرف عالم جلیل و سید بزرگوار، مرحوم آقا سیّد حسین حائرى است و مرحوم عالم فاضل زاهد، صاحب تألیفات بسیار، حاج شیخ علىاكبر نهاوندى آن را در كتاب العبقرى الحسان فی احوال مولانا صاحب العصر و الزمان(علیهالسلام) نقل فرموده[9] و بعضى دیگر از بزرگان و موثّقین از او نقل نمودهاند. چون حكایت مفصّل و طولانى است، سفارش مىشود كه علاقهمندان به آن كتاب مراجعه نمایند. علاّمه نهاوندى مذكور صاحب مكاشفه مهمّى است كه بر عظمت مقام استاد ما مرحوم زعیم عالىقدر آیتالله بروجردى(قدسسره) و اینكه مشمول عنایات غیبى و توجهات ائمّه(ع) بودهاند، دارد، چنانكه در داستانهاى شگفت نیز حكایتى ذكر شده و دلالت بر این دارد كه ایشان بهحقّ داراى مقام نیابت عامه بودهاند و همچنین حكایت تشرّف مرحوم فاضل كامل آقا شیخ احمد فقیهى قمى نیز دلالت بر تقدیر از موضع ایشان دارد كه از شرح این حكایات چون موجب طولانىشدن كلام مىشود، خوددارى شد.
چهارم: حكایت و معجزهاى است كه مؤلف بشارت ظهور[10] بدون واسطه احدى، آن را نقل نموده است. این حكایت نیز دلالت بر شفاى مریضهاى در شب مبارك نیمه شعبان دارد كه به بیمارى صعبالعلاجى مبتلا بوده كه به اطبّاى حاذق، حتّى اطبّاى خارجى نیز مراجعه كرده بودند، كه از معالجه عاجز شده بودند. علاقهمندان را به خواندن آن كتاب سفارش مىكنم، كه حتماً این حكایت و معجزه را كه از دلایل صحّت مذهب است، مطالعه فرمایند.
پنجم و ششم و هفتم و هشتم: معجزاتى است كه درضمن حكایت 33 و 34 و 82 و 108 كتاب داستانهاى شگفت عالم و شهید عالىقدر آقاى دستغیب شیرازى(قدسسره) مذكور است.[11]
نهم: عالم عالىمقام آیتالله حائرى ـ دامت بركاته ـ در كتابى كه متضمن وقایع و معجزاتى از ائمّه طاهرین(ع) و بعضى رؤیاهاى صادق است، در ارتباط با موضوع تشرّف به محضر حضرت، بعضى حكایات را نقل كردهاند كه هركدام شواهد محكم بر وجود امام(علیهالسلام) است.
دهم: حكایت دیگرى كه در اینجا به آن اشاره مىنماییم، حكایت مربوط به مسجدى است كه در ابتداى شهر مقدّس قم (جاده تهران) در سمت چپ كسى كه وارد شهر مىشود، ساخته شد و به نام مسجد
امام حسن مجتبى(علیهالسلام) نامیده شده است. این حكایت را كه خود حقیر بدون واسطه از صاحب آن شنیدهام و نوار آن هم موجود است، در پاورقى كتاب پاسخ به ده پرسش نقل كردهام. از اینگونه حكایات و شواهد و مؤیّدات ـ اگر در مقام پرسش و ضبط برآییم ـ بسیار است كه حدّاقل همه دلالت بر وجود آن حضرت و مداخله ایشان در امور ـ در حدّى كه مصلحت است ـ دارند.
امید است خداوند متعال توفیق درك اینگونه سعادتها را به همه مشتاقان حقیقى و منتظران واقعى عطا فرماید.
اى زیبدِهِ عالم، مجموعه زیبایى
در پرده غیبت چند، اى مهر جهان پایى
سرحلقه جنّ و انس، سردفترِ دانایى
اى پادشه خوبان! داد از غم تنهایى
دل بىتو به جان آمد، وقت است كه باز آیى
امید وصال تو، یا دوست جوانم كرد
باز آ كه فراق تو بىتاب و توانم كرد
عشق تو مرا فارغ از هر دو جهانم كرد
مشتاقى و مهجورى دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد، پایان شكیبایى[1]
[1]. تضمین غزل حافظ از مرحوم آیتالله والد(رحمهالله) است.
[1]. مجلسی، بحارالانوار، ج13 (چاپ قدیم).
[2]. محدّث نوری، نجمالثاقب، ص343 – 373.
[3]. اربلی، کشفالغمه، ج3، ص296 – 299.
[4]. محدّث نوری، نجمالثاقب ص375 – 656.
[5] . ر.ک: محدّث نوری، جنةالمأوی فی ذکر من فاز بلقاء الحجة.
[6] . ر.ک: محدّث نوری، کشفالاستار عن وجه الغائب عن الابصار.
[7]. عراقی، دارالسلام، ص205 - 513، 655 – 848.
[8]. مكارى كسى را مى گویند كه اسب و استر و الاغ، براى مسافرت كرایه مى دهد.
[9]. نهاوندی، العبقریالحسان، ج2، ص473 – 478 (912 – 918، بساط دوم، عبقریه دهم).
[10]. ر.ک: شطاری، بشارت ظهور.
[11]. دستغیب، داستانهای شگفت، ص55 – 57، 132 – 133، 194 – 195.