پنجشنبه: 6/ارد/1403 (الخميس: 16/شوال/1445)

خضوع اهل باطل در برابر عظمت اهل حقّ

در وجود انسان یك چراغی از عالم غیب روشن و نوری پرتوافكن است كه او را به راستی، و حق‌پرستی، عدالت و امانت، راهنمایی می‎نماید.

این نور به‌واسطة مددهایی كه از عالم غیب به او می‎رسد و در اثر اعمال صالحه و علم و معرفت و تربیت صحیح، قوّت می‎گیرد تا آنجا كه از اشعه آن تمام باطن وسیع انسان روشن می‎شود و هیچ نقطه تاریكی در وجود آدمی باقی نمی‎گذارد.

چنانچه سوء رفتار و كردار زشت و توجّه زیاد از اندازه به امور مادی و محسوس و جهل و بی‎اطلاعی از حقایق و معارف و معقولات موجب می‎شود كه پرده‎هایی ضخیم بینش چشم دل را بگیرد و اشتغال به مناهی و ملاهی و حب دنیا و جاه و مقام و شهوات بشر را سرگرم نموده و از تفكر در عواقب امور و سرنوشتی كه در پیش دارد و آینده‎ای كه در انتظار اوست باز می‎دارد.

ولی در این مرحله هم انسان هرچه سقوط كند، و مصداق: ﴿اُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[1] گردد باز هم گاهی یك راه‎ها و روزنه‎ها و دریچه‎هایی از وجودش به‌سوی عالم غیب و حقیقت باز می‎گردد كه اگر بخواهد جهشی كند و خود را از سیاه‌چال سقوط و محیط تاریك و پر از بحران شهوات و عالم حیوانی بیرون اندازد می‎تواند.

اسم این را درك می‎گذارید، بگذارید؛ وجدان واقعی انسان می‎نامید بنامید؛ غریزه حقیقت‌خواهی و سرشت خداداد، فطرت، هرچه اسمش باشد، و هركس از این دید

 

عالی و بینش پاك بشری هر تعبیری می‎خواهد بنماید، این‌قدر هست كه در باطن انسان هرچه هم تاریك شود گاهی یك روشنی ضعیف و خفیفی خودنمایی می‎نماید كه همان فهم و درك خفیف او را در مقابل خدا مسئول می‎سازد و حجت را بر او تمام می‎كند به‌طوری‌كه همه از او انتظار انجام وظیفه و عمل به تكلیف و احترام به شرف انسانیت دارند و اگر خلاف وظیفه رفتار كند و به بی‎شرفی تن در دهد او را مستحقّ ملامت و سرزنش و قابل مجازات و تأدیب می‎دانند.

ما می‎بینیم مخالفان انبیا و مكتب‌های حق‌‌پرستی و حریت و عدالت، در هنگامه‎ای كه گرم مبارزه با مردان خدا بودند در یك مواقعی مثل آنكه بی‎اختیار یا ناآگاه باشند زبان به مدح و ثنای آنها می‎گشودند، و تحت‌تأثیر پاك‌دامنی، حقیقت، معنویت، قدس، تقوا و طهارت آنها واقع می‎شدند، گریه می‎كردند و اندوه می‎خوردند. اما دوباره همان راه خود را ادامه می‎دادند مثل كسی كه از خود بی‌خود شود و مدهوشانه به مطالبی بر زیان خودش اقرار و اعتراف كند و ناگهان به خود آید و باز به همان پله اول برگردد و در قلعه حاشا و انكار بنشیند.

تاریخ اسلام پر است از اقرارها و اعترافات دشمنان سرسخت پیغمبر‌(ص)  و ائمه طاهرین^ به حقیقت آنها.

آری دشمنان كینه‌كش و متعصب و دنیاپرست و مغرور اهل‌بیت^، شهادت به فضیلت و حق‌‌پرستی آنها، و بطلان خود می‎دادند و اقرار می‎كردند كه حب دنیا یا عناد و لجاج آنها را به مخالفت برانگیخته است.

داستان ابوسفیان و اخنس و ابوجهل را در تاریخ حضرت رسول اعظم‌(ص)  بخوانید كه چگونه محرمانه و دور از چشم دیگران شب‌ها برای شنیدن آیات قرآن مجید نزد پیغمبر خدا می‌رفتند، و روز با آن حضرت مخالفت و ستیزه داشتند.[2]

 

کسانی‌که علی‌(علیه‌السلام) ، را خانه‌نشین كردند به فضایل او معترف بودند و او را لایق‌ترین شخصیت عالم اسلام می‎دانستند. معاویه و عمروعاص، چه در زمان حیات حضرت علی‌(علیه‌السلام) ، و چه بعد از حیات او در مجالس خصوصی و حتی در مجالس عمومی مكرر از فضایل و علم و زهد علی‌(علیه‌السلام)  سخن می‎گفتند، و گاهی تحت‌تأثیر تذكر و یاد عبادات و زهد و عدالت آن حضرت می‎گریستند. سخنان مروان وقتی در حمل جنازه حضرت امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)  شركت می‎كرد معروف و مشهور است.

عبدالملك مروان وقتی در ضرب نقود به آن مشكل عجیب و مهم برخورد ناچار ـ چنانچه بیهقی و دمیری نقل كرده‎اند ـ متوسل به‌ ذیل علم حضرت امام‌باقر‌(علیه‌السلام)  گردید و از آن ولی خدا حلّ آن مشكل را طلبید.[3]

منصور دوانیقی همان كسی‌كه آن‌همه سادات و فرزندان پیغمبر را به قبیح‎ترین وضعی كشت، و برحسب نقل‎های معتبر به امر او حضرت امام‌صادق‌(علیه‌السلام)  را مسموم و شهید كردند، بنا به نقل یعقوبی از اسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس برای آن حضرت آن‌قدر گریه كرد كه ریشش از اشكش تر شد، و می‎گفت:

آقای اهل‌بیت، و بقیه نیكان ایشان از دنیا رفت. سپس گفت: جعفر از آن كسان بود كه خدا در شأن آنها فرمود:

﴿ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا﴾[4]

«و از كسانی بود كه خدا آنها را برگزید، و از پیش‌قدمان در خیرات بود».[5]

 

هارون معترف به مقامات حضرت موسی بن جعفر‌(علیهما‌السلام) بود، و داستانی كه مأمون راجع به احترام او از حضرت امام‌كاظم‌(علیه‌السلام)  نقل كرده مشهور است. راجع به سایر ائمه(علیهم‌السلام) نیز به همین‌گونه خلفا و دشمنان آنها به فضایلشان اعتراف می‎كردند و در حلّ مشكلات و مسائل معضله علمی به آنها پناه می‎بردند. البتّه نمی‎توان انكار كرد كه بیشتر این اعترافات از سوی دشمن، بر اساس سیاست و نیرنگ و مصلحت روز و خودنمایی و به‌قصد اغفال مردم بوده ولی این اعتراف‎ها مقبولیت طرف و حسن شهرت و اتّفاق عموم را بر لیاقت و صلاحیت او ثابت می‎كند كه دشمن هم فرصت و زمینه برای تردید یا انكار آن نمی‎بیند.

آنچه گفته شد از خضوع دشمن و تواضع او در برابر حقیقت مردان خدا در تاریخ زندگی حضرت سیدالشهدا‌(علیه‌السلام)  نمایان و آشكار است. عباس محمود عقّاد دانشمند معروف مصری می‎گوید:

در میان کسانی‌که به جنگ حسین رفتند یك نفر كه دعوت حسین را باطل بداند و خود را به كیشی غیر از كیش اسلام معرفی كند نبود مگر كسانی كه كفر را در باطن خود پنهان می‎نمودند (كه آنها نیز به ظاهر اظهار اسلام می‎كردند) می‎گوید:

سپاهی كه به جنگ حسین رفت، سپاهی بود كه برای كشمکش با دل و وجدان خود جنگ می‎كرد و برای خاطر والی و فرمانده و ارتشبدش با خدای خودش نبرد می‎نمود. اگر جنگ آن گروه، جنگ عقیده‎ای با عقیده‎ای دیگر بود مانند جنگ مسلمین و مجوس یا مسلمین و نصاری، این‌قدر دامنشان به ننگ و عار نفاق، و زشتی اخلاق آلوده نمی‎شد. دشمنی این مردم با عقیده‎ای كه می‎دانستند حقّ است (و جنگ آنها با مردی كه می‎دانستند مرد حقّ است) ناستوده‎تر از دشمنی و جنگ كسانی است كه از راه جهل و نادانی جنگ می‎نمایند؛

لِأنَّهُمْ یُحَارِبُونَ الْحقّ وَهُمْ یَعْلَمُونَ.[6]

 

ازاین‌جهت در آن مواقف خطرناك، دشمنان حسین در تاریكی و ظلمتی فرو رفته بودند كه حتی از كمترین درخششی از عالم نور و فداكاری، محروم شده بودند و به حقیقت روز كربلا، دو نیروی متضاد، نیرویی از عالم ظلمانی با نیرویی از عالم نور باهم در نبرد شدند.[7]

ابن‌اعثم روایت كرده كه وقتی نامه یزید به ولید رسید كه در آن فرمان صریح به قتل حسین‌(علیه‌السلام)  و وعده جایزه و فرماندهی داده بود سخت دلتنگ شد، و گفت:

لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ.

اگر یزید همه دنیا را با انواع زینت‌ها و نعمت‌هایش به من بدهد، من هرگز در خون فرزند رسول خدا‌(ص)  شریك نخواهم شد هرچه خواهد گو باش.[8]

دینوری می‎گوید: وقتی مروان پیشنهاد كشتن حسین را به ولید داد گفت:

وَیْحَكَ أَ تُشِیرُ عَلَیَّ بِقَتْلِ الْحُسَیْنِ بْنِ فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ - ‎صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ وَعَلَیْهِمَا ‌السَّلَامُ‎ - وَاللهِ إِنَّ الَّذِی یُحَاسَبُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ لَخَفِیفُ الْمِیزَانِ عِنْدَ اللهِ؛[9]

وای بر تو آیا مرا به كشتن حسین پسر فاطمه دختر رسول‌الله‌(ص)  اشاره می‎كنی؟ به خدا سوگند! آن‌كس كه روز قیامت به خون حسین محاسبه شود ترازوی حسناتش نزد خدا سبك است.

از این جمله آشكار است كه ولید از بی‎شرمی و پلیدی روان مروان بسیار تعجّب نموده و انتظار نداشت شخصی كه خود را مسلمان می‎داند هرچند مثل

 

مروان، منافق و بدسابقه باشد چنین پیشنهادی را بدهد؛ لذا چنانچه سبط ابن‌جوزی می‎گوید: به او گفت: ای مروان،

وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ، وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً؛

به خدا قسم دوست نمی‎دارم كه آنچه آفتاب بر آن می‎تابد مال من باشد، و من حسین را كشته باشم.[10]

ابن‌اثیر روایت كرده كه گفت:

وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ وَغَرُبَتْ عَنْهُ مِنْ مَالِ الدُّنْیَا وَمُلْكِهَا وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً أَنْ قَالَ لَا اُبائِعُ وَاللهِ إِنِّی لَأَظُنُّ أَنَّ امْرَءً یُحَاسَبُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ لَخَفِیفُ الْمِیزَانِ عِنْدَ اللهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.[11]

خوارزمی روایت كرده كه بعد از اینكه مروان، ولید را به كشتن امام‌حسین‌(علیه‌السلام)  تحریص كرد، و گفت: اگر شتاب در پایان‌دادن به كار حسین نكنی می‎ترسم كه از درجه و اعتباری كه نزد یزید داری بیفتی. ولید گفت:

مَهْلاً، وَیْحَكَ دَعْنِی مِنْ كَلَامِكَ هَذَا، وَأَحْسِنِ الْقَوْلَ فِی ابْنِ فَاطِمَةَ فَإِنَّهُ بَقِیَّةُ وُلْدِ النَّبِیِّینَ؛[12]

آرام باش، وای بر تو! مرا به حال خود بگذار از این سخنان نگو. دربارة پسر فاطمه گفتار نیكو داشته باش! زیرا که او باقی‌ماندة فرزندان پیغمبران است.

 

و نیز خوارزمی نقل كرده كه وقتی ولید از توجّه موكب حسینی به‌سوی عراق آگاه شد به ابن‌زیاد نوشت:

أمّا بَعْدُ فَإِنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ قَدْ تَوَجَّهَ إِلَی الْعِرَاقِ، وَهُوَ ابْنُ فَاطِمَةَ الْبَتُولِ، وَفَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ فَاحْذَرْ یَا ابْنَ زِیَادٍ أَنْ تَأْتِیَ إِلَیْهِ بِسُوءٍ فَتُهَیِّجَ عَلَی نَفْسِكَ فِی هَذِهِ الدُّنْیَا مَا لَا یَسُدُّهُ شَیْءٌ، وَلَا تَنْسَاهُ الْخَاصَّةُ وَالْعَامَّةُ أَبَداً مَا دَامَت الدُّنْیَا.

این نامه ـ كه از آن محبوبیت و عظمت مقام حسین در بین مسلمین و شدت سوء انعكاس هتك احترامات او در قلوب عموم آشكار است ـ این است:

حسین بن علی متوجّه عراق شده است، و او پسر فاطمه بتول، و فاطمه دختر پیغمبر خدا‌(ص)  است، ای فرزند زیاد، پس بترس از آنكه نسبت به او بدرفتاری نمایی، و بر خود عیب و عاری برانگیزی كه هیچ‌چیز آن را جبران ننماید، و خواص، و عوام تا دنیا باقی است هرگز آن را فراموش نسازند.

خوارزمی بعد از نقل این داستان می‌گوید:

فَلَمْ یَلْتَفِتْ عَدُوُّ اللهِ إِلَی كِتَابِ الْوَلِیدِ؛

آن دشمن خدا به نامه ولید اعتنایی نكرد.[13]

ابن‌اثیر می‌گوید: وقتی عمر بن سعد از عبیدالله مهلت گرفت تا درباره جنگیدن با حسین‌(علیه‌السلام)  فكر كند، به منزل آمد و با خیرخواهان خودش مشورت كرد. با هركس مشورت می‎نمود او را از اقدام به این جرم عظیم باز می‎داشت.

حمزة بن مغیرة بن شعبه ـ که پدرش مغیره در انحراف از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) معروف و از پایه‌گذاران پادشاهی یزید بود ـ پسرخواهرش نزد او آمد و گفت: به خدا پناه

 

می‎برم از اینكه به جنگ حسین بروی و خدا را مخالفت كنی و قطع رحم نمایی. به خدا سوگند اگر از دنیای خود و آنچه داری و از سلطنت تمام روی زمین اگر برای تو بود بیرون بیایی، بهتر است برای تو از اینكه خدا را ملاقات كنی درحالی‌كه خون حسین به گردنت باشد.[14]

ابوزهیر عبسی گفت: شنیدم شبث بن ربعی در امارت مصعب می‌گفت: خدا به اهل این شهر (كوفه) هرگز خیر ندهد و آنها را از رشد و استقامت محروم سازد. آیا عجب نمی‌كنید كه ما با علی بن ابی‎طالب و بعد از او با پسرش برای یاری آل ابی‌سفیان پنج سال نبرد كردیم پس از آن در كنار آل معاویه و پسر سمیه زانیه، با پسر علی كه بهترین اهل زمین بود جنگ كردیم. ضَلالٌ یَا لَكَ مِنْ ضَلَالٍ.[15]

ابن‌سعد در طبقات گفته مرجانه مادر عبیدالله‌ بن زیاد به او گفت:

یَا خَبِیثُ قَتَلْتَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ وَاللهِ لَا تَرَی الْجَنَّةَ أَبَداً؛[16]

ای خبیث! پسر دختر رسول خدا را كشتی! به خدا هرگز بهشت را نخواهی دید.

حمید بن مسلم گفت: عمر بن سعد با من دوست بود بعد از بازگشتن از جنگ حسین‌(علیه‌السلام)  به نزد او رفتم و از حالش پرسیدم، گفت: از حال من نپرس كه هیچ‌كس از منزلش بیرون نرفت و برنگشت كه بازگشت او بدتر از من باشد، قطع خویشاوندی كردم و گناه بزرگی را مرتكب شدم.[17]

و نیز عمر بن سعد وقتی از نزد ابن‌زیاد برخاست و به منزلش می‎رفت میان راه می‎گفت: هیچ‌كس بازگشت از سفر نكرد به این‌گونه كه من بازگشتم، اطاعت كردم فاسق ظالم پسر زیاد فاجر را، و خدای عادل را معصیت كردم، و خویشاوندی شریفه را بریدم.

 

عمر سعد تا زنده بود مردم از او كناره‌‌گیری می‎كردند هروقت به گروهی از مردم می‎گذشت، از او روی می‎گرداندند و هروقت داخل مسجد می‎شد مردم بیرون می‎آمدند، و هركس او را می‎دید به او دشنام می‎داد ناچار خانه‎نشین شد تا كشته گشت.[18]

ابن‌اثیر و طبری روایت كرده‎اند: وقتی آن جماعت كه سر حسین را از كوفه به شام آورده بودند بر یزید وارد شدند و آن سر مبارك را پیش روی آن ملعون گذاردند و سرگذشت كربلا را برایش گفتند، هند دختر عبدالله بن عامر بن كریز، زن یزید با جامه‎اش سرش را پوشید (و بدون عبا) بیرون آمد گفت:

آیا سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خداست؟

یزید گفت: آری در مصیبت او با صدای بلند گریه كن، و برای پسر دختر رسول خدا و خالص قریش لباس عزا بپوش! ابن‌زیاد شتاب كرد او را كشت، خدا او را بكشد.[19]

 

حتی ابن‌زیاد ملعون نیز چنان تحت‌تأثیر اعتراضات قاطبه مسلمین واقع و در امواج تنفر و انزجار عمومی غرق و نكوهیده نام شد كه در اندیشه تبرئه خود، و محو نامه‎هایی كه راجع به قتل حسین‌(علیه‌السلام)  نوشته بود برآمد.

هشام بن عوانه گفت: ابن‌زیاد بعد از شهادت حسین‌(علیه‌السلام)  به عمر بن سعد گفت: آن نامه‎ای كه راجع به كشتن حسین به تو نوشتم كجاست؟ گفت: من برای انجام فرمان تو رفتم و نامه گم شد.

گفت: باید آن را بیاوری: گفت: گم شد. گفت: به خدا قسم البتّه باید آن را بیاوری! گفت: به خدا سوگند آن دست‌آویز اعتذار من در نزد زنان سالخورده قریش است.

به خدا سوگند من راجع به حسین نصیحتی به تو كردم كه اگر آن را با پدرم سعد وقاص كرده بودم حقّ نصیحت را ادا نموده بودم.

عثمان بن زیاد برادر عبیدالله گفت:

راست می‎گوید به خدا سوگند دوست می‎داشتم كه از پسران زیاد مردی نماند مگر آنكه در بینی او حلقه غلامی تا روز قیامت باشد و حسین كشته نشده باشد.

هشام گفت والله عبیدالله این سخن را رد نكرد.[20]

ابومخنف روایت كرده كه مردم به سنان بن انس گفتند: حسین بن علی پسر فاطمه دختر رسول‌الله‌(ص)  و بزرگ‌ترین عرب را كه می‎خواست به حكومت بنی‌امیه پایان دهد كشتی، برو به نزد فرماندهان خودت و پاداش بگیر، اگر تمام اموال خزینه‎های خودشان را به تو بدهند كم است! سنان سواره رو به‌سوی خیمه عمر سعد آمد. او گستاخ و شاعر و مرد احمقی بود آمد بر در خیمه عمر بن سعد ایستاد و گفت:

أَوْفِرْ رِكَابِی فِضَةً وَذَهَباً
قَتَلْتُ خَیْرَ النَّاسِ اُمّاً وَأَباً

 

 

إِنِّی قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبَا
وَخَیْرُهُمْ إِذْ یَنْسِبُونَ نَسَباً
 

 

 

ركاب اسب مرا با طلا و نقره پر كن! زیرا من سلطان صاحب عظمت و جلال را كشتم، كسی را کشتم كه بهترین مردم بود از جهت پدر و مادر، و در مقام افتخار به نسب، نسبش از بهترین تبارها بود!.

عمر سعد گفت: شهادت می‎دهم كه دیوانه‎ای هستی كه هرگز افاقه نیافتی. سپس گفت: او را نزد من بیاورید، وقتی او را وارد خیمه نمودند با خنجر كوچك یا چوب‌دستی خود به او زد، و گفت: ای دیوانه، آیا این‌گونه سخن می‎گویی؟ به خدا اگر ابن‌زیاد این سخنان را از تو بشنود گردنت را می‎زند.[21]

با این تنبیهی كه عمر سعد از سنان كرد، خولی وقتی سر مبارك را نزد ابن‌زیاد برد همین اشعار را قرائت كرد.[22]

عمرو بن حریث كه از خواص زیاد، و پسرش عبیدالله بود، و گاهی ازطرف آنها نیابت فرمانداری كوفه به او واگذار می‎شد، بنا به نقل سبط ابن‌جوزی در خبر جانكاه تقویر، قطعه‎های كوچكی از گوشت و اعضای آن سر مبارك را از ابن‌زیاد گرفت و در ردای خزی كه به دوشش بود جمع‌آوری كرد و غسل داد و

 

عطر و طیب بر آنها زد و كفن كرد، و در خانه خودش دفن نمود و آن خانه معروف به دارالخز گردید.[23]

نباید تعجّب كرد از اینكه عمرو بن حریث از گوشت سر امام‌حسین‌(علیه‌السلام)  احترام و تجلیل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت بااینكه در شمار حزب بنی‌امیّه بود و برطبق فرمان زیاد و عبیدالله كار می‎كرد؛ زیرا این‌گونه اشخاص كه دین را تا آنجا كه با منافع مادّی آنها مزاحمت نكند محترم می‎شمارند و در هنگام مزاحمت و معارضه دین را به دنیا می‎فروشند، اینها در عصر ما هم بسیارند.

عمرو بن حریث از گوشت سر امام‌حسین‌(علیه‌السلام)  تقدیس می‎نمود و شاید آن را موجب بركت خانه خود می‎شمرد، اما قاتل آن حضرت را یاری می‎كرد و در زمان ما هم مردمی هستند كه نسبت به سیدالشهدا‌(علیه‌السلام)  اظهار ارادت می‎كنند اما با هدف او مبارزه می‎نمایند، برای اسیری زینب و سایر بانوان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) گریه می‎كنند اما نسبت به حجاب و عفّت زنانشان بی‎تفاوتند، قرآن را بازوبند كودكان خود قرار می‎دهند و هروقت می‎خواهند سفر كنند قرآن بر سر می‎گیرند ولی با احكام قرآن و تعالیم اسلام مخالفت می‎كنند.

حقیقت این است كه اینها هم اگر در آن زمان بودند با یزید همكاری كرده و از كشیدن شمشیر به روی حسین‌(علیه‌السلام)  خودداری نمی‎كردند.

«افّ بر این مسلمانان و افّ بر این مسلمانی!»

 

 

[1]. اعراف، 179.

[2]. ابن‌اسحاق، سیره، ج4، ص169؛ ابن‌هشام، السیرة‌النبویه، ج1، ص207 ـ 208؛ ابن‌کثیر، البدایة و النهایه، ج3، ص82؛ همو، السیرة‌النبویه، ج1، ص505 ـ 506؛ سیوطی، الدر‌المنثور، ج4، ص187.

[3]. بیهقی، المحاسن و المساوی، ج‌2، ص‌159 ـ 160؛ دمیری، حیاةالحیوان، ج1، ص97.

[4]. فاطر، 32.

[5]. یعقوبی، تاریخ، ج2، ص383.

[6]. زیرا آنها با حقّ می‌جنگند درحالی‌که می‌دانند که حقّ است.

[7]. عقّاد، ابوالشّهداء، ص‌230.

[8]. ابن‌اعثم کوفی، الفتوح، ج5، ص18.

[9]. ابن‌داوود دینوری، الاخبارالطوال، ص218.

[10]. سبط ابن‌جوزی، تذكرة‌الخواص، ص214.

[11]. ابن‌اثیر جزری، الكامل فی‌ التاریخ، ج4، ص15 ـ 16.

[12]. خوارزمی، مقتل‌الحسین×، ج1، ص‌181، فصل9.

[13]. خوارزمی، مقتل‌الحسین(علیه‌السلام)، ج1، ص221، فصل11.

[14]. طبری، تاریخ، ج4، ص309 ـ 310؛ ابن‌اثیر جزری، الكامل فی التاریخ، ج4، ص52 ـ 53.

.[15] طبری، تاریخ، ج4، ص332؛ ابن‌اثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص68 ـ 69.

[16]. ابن‌سعد، الطبقات‌الکبری، ج10، ص500؛ سبط ابن‌جوزی، تذكرة‌الخواص، ص233.

[17]. ابن‌داوود دینوری، الاخبارالطوال، ص260.

[18]. سبط ابن‌جوزی، تذكرةالخواص، ص233.

[19]. طبری، تاریخ، ج4، ص355 ـ 356؛ ابن‌اثیر جزری، الكامل فی التاریخ، ج4، ص84 ـ 85. این اظهارات یزید و عمر بن سعد، و شبث به‌هیچ‌وجه نشانه پشیمانی آنها از قتل حسین‌(علیه‌السلام) نیست بلكه نشانه فشار افكار و توجّه سیل اعتراض و تنفر مردم از آنهاست. آنها می‎خواستند با این‌گونه سخنان مردم را آرام كنند، و از خشم و نفرتشان بكاهند. یزید می‎دید حتی در اندرون خانه‎اش انعكاس شهادت حسین‌(علیه‌السلام) اثر كرده، و همه با او دشمن و از او بیزار شده‎اند و در معرض خطر قتل و انقلاب ناگهانی واقع شده است، چگونه یزید پشیمان شده بود بااینكه ابن‌زیاد بعد از قتل حسین‌(علیه‌السلام) مورد كمال علاقه و اعتماد او بود نه او را عزل كرده و نه محاكمه و مؤاخذه نمود و نه توبیخ‌نامه‎ای به او نوشت و همان‌طور كه عقیلة هاشمیین (حضرت زینب(علیها‌السلام)) در آن خطبه تاریخی فرمود: از اینكه سر حسین‌(علیه‌السلام) را برایش آوردند انتقام خون خویشاوندان مشرك و كافر خود را از پیغمبر‌(ص)  گرفته، شاد و خشنود بود. عمر سعد علاوه بر آنكه مورد دشنام و اعتراض مردم شده بود چون به حكومت ری، نرسید اظهار پشیمانی كرد زیرا به آنچه از قتل حسین‌(علیه‌السلام) آرزو داشت نرسید و در جامعه، بدنام و منفور عامّه گردید و غیر از رسوایی خود و خاندانش بهره‎ای نبرد، ولی اگر به استانداری ری رسیده بود و می‎توانست با زور سرنیزه با احساسات عمومی بجنگد و مانند ستمكاران دیگر مردم را خفه كند، هرگز اظهار پشیمانی نمی‎كرد و اگر مأموریت‌های دیگر هم به او می‎دادند با كمال میل انجام می‎داد و برای خاطر مقام، همه رجال روحانی و ملّی را قتل‌عام می‎كرد؛ و الا هر ظالم و ستمگر و سیاستمداری برای اغفال جامعه این اظهارات را می‎نماید.

[20]. طبری، تاریخ‌، ج4، ص357.

[21]. طبری، تاریخ، ج4، ص347؛ ر.ک: ابن‌اثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21.

[22]. ابن‌اثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21. ابن‌حجر هیتمی در الصواعق‌المحرقه (ص197 ـ 198) می‎گوید: قاتل آن حضرت نزد ابن‌زیاد این اشعار را خواند:

إِمْلأْ رِكَابِی فِضَّةً وَذَهَباً
وَمَنْ یُصَلِّی الْقِبْلَتَیْنِ فِی الصَّبا

 

 

فَقَدْ قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبَا
وَخَیْرَهُمْ إِذْ یَذْكُرُونَ النَّسَبَا
 

 

قَتَلْت خَیْرَ النَّاسِ اُمّاً وَأَبَاً

ابن‌زیاد خشمناك شد. گفت: تو كه این را می‎دانستی چرا او را كشتی؟ به خدا قسم از من جایزه نخواهی دید و گردنش را زد.

[23]. سبط ابن‌جوزی، تذكرة‌الخواص، ص233.

نويسنده: