ابناثیر[1] و سبط ابنجوزی[2] و طبری[3] نقل كردهاند كه: وقتی سرهای شهدا را نزد ابنزیاد آوردند با شمشیر یا چوب به لبهای مبارك حسین(علیهالسلام) میزد؛ زید بن ارقم وقتی دید ابنزیاد، دست از این بیادبی برنمیدارد، گفت: چوبت را برگیر! قسم به آنكسی كه غیر از او خدایی نیست! من در زمانی طولانی میدیدم پیغمبر(ص) میان این دو لب را میبوسید. زید گریست و ابنزیاد با او درشتی كرد و او را به كشتن تهدید نمود و گفت: خدا چشمانت را بگریاند! اگر پیر خرفتی نبودی گردنت را میزدم.
زید از مجلس ابنزیاد برخاست، و میگفت: مردم!، شما از این پس بندگانید (یعنی باید غلام و بندة بنیامیّه و كارگزاران آنها باشید)، پسر فاطمه(علیهاالسلام) را كشتید و پسر مرجانه را زمامداری و حكومت دادید. به خدا نیكانِ شما را میكشند، و بدان شما را بنده میسازند. پس دور باد از عزّت،
آنكسی كه راضی به ذلّت و عار گردد. سپس بازگشت و به ابنزیاد گفت:
حدیثی برای تو بگویم كه خشم تو از آن بیشتر شود: دیدم پیغمبر(ص) حسن را بر پای راستش نشانده بود، و حسین را بر پای چپ، پس دست خود را بر سر آنها گذارد و گفت:
«خدایا! من این دو و صالحالمؤمنین (علی) را نزد تو ودیعه و سپرده گذاردم».
پس ودیعة رسول خدا در نزد تو چگونه است ای پسر زیاد؟».
ابنزیاد به خشم آمد و تصمیم به قتل زید گرفت.