در ولایت تكوینى، ممكن است تكوین صفت ولایت باشد و در مقابلِ ولایت ازلى قدیمى و غیرحادث و غیرتكوینى الهى اطلاق شود و بهعبارتدیگر، به آن ولایت غیرتكوینى الهى اطلاق شود و بهعبارتدیگر، از آن ولایت حادث و ایجادشده اراده شود.
بنابر این احتمال، ولایت تكوینى چند نوع است:
نوع اوّل: سلطنت و ولایت تكوینى شخص بر نفس خود و بر آنچه مسخّر هر انسان است كه متعلق احكام شرعى و متعلق ولایت تشریعى ـ به برخى از معانى آن، كه خواهیم گفت ـ قرار مىگیرد؛ مثلاً
شخص بر نفس خود قدرت دارد و مىتواند آن را نابود كند؛ ولى شرعاً القاى نفس در هلاكت و خودكشى حرام بوده و ولایت شرعى بر آن ندارد و اعمال ولایت تكوینى و صرف قدرت در آن جایز نیست. بنابراین تكویناً قدرت و ولایت هست؛ ولى صرف قدرت با نهى شرع حرام است.
مراد از اصطلاح ولایت تكوینى و بحثهایى كه در آن مىشود، این قسم ولایت نیست ـ و چنانکه در مطلب هشتم از مطالب بخش نخست گفته شد ـ این ولایت تفویض نیست و با امر بین امرین منافات ندارد.
نوع دوم: این است كه شخص بهطور تكوین الهى و احداث و ایجاد خدا، بر تمام ممكنات و اداره و رتقوفتق دقیق امور آنها، از خلق و رزق و تدبیر و...، بهطور استقلال ولایت و سلطنت داشته باشد؛ خواه در موارد آن، تعلّق احكام شرعى و نهى و ترخیص و وجوب و تحریم فرض شود یا نه، و خواه صاحب این ولایت، اعمال ولایت بنماید یا نه.
فرق این ولایت با ولایت الهى، ذاتىنبودن و تكوینىبودن و حادثبودن آن مىباشد و ـ چنانکه از مطلب دوم از مطالب بخش نخست هم استفاده مىشود ـ قول به این نوع ولایت، باطل و شرك و تفویض است و عقل و نقل بر بطلان آن اتفاق دارند. یكى از توالى و نتایج فاسد
و نادرست تفویض، قول به انحصار مرزوق و مخلوق خدا به صاحبان این ولایت است.
اگر گفته شود: چه فرق است بین این نوع و نوع اوّل كه خدا شخص را بر نفس خود و اعضا و جوارح خویش ولایت و اختیار و استقلال داده است؟ و چرا همین ولایت را در مورد مدیریت کائنات و سلطنت بر اداره امر خلق و رزق و میراندن و زندهكردن نمىگویید؟ زیرا در هر دو نوع، ولایت و استقلال ازلى و ذاتى نیست؛ بلكه اعطایى و حادث و در طول ولایت مطلق مستقل الهى بر جمیع اشیا و تمام امور است كه اگر اراده فرماید، مىتواند در هر دو صورت، سلب استقلال و ولایت را از مخلوق خود بنماید. بنابراین چنین ولایت تكوینى حادث هبهشده، به شرك ارتباطى پیدا نمىكند؟
پاسخ این است كه:
اوّلا: برحسب آنچه در مطلب دوم از مطالب بخش اوّل بیان شد، این استقلال، شرك و اعطاى آن به ممكن، محال و مستلزم خروج ممكن از امكان است كه استحاله آن بدیهى است و ولایت شخص بر نفس خود، نظیر ولایت نوع سوم است كه پس از این درباره آن بحث خواهد شد.
ثانیاً: چنانکه در مطلب هشتم گفته شد، استقلال و ولایت شخص بر نفس خود و هر آنچه مسخر او شده است، استقلال و اختیارى است
كه با امر بین امرین منافات ندارد و قضاوقدر الهى در تمام موارد اِعمال این استقلال و اختیار محفوظ است؛ امّا در این استقلالى كه در مدیریت امور کائنات فرض مىشود، مجالى براى قضاوقدر الهى نیست.
ثالثاً: در نوع اوّل، ولایتى بر نظام اسباب و تغییر و تبدیل آن نیست؛ بلكه ولایت در دایره نظام اسباب و مسبّبات و طبق سنّتهاى مقرّر انجام و اِعمال مىشود و مداخلهاى در امر اسباب و مسبّبات و خلق اشیا و مواد و اجسام و رزق در بین نیست.
رابعاً: استقلال و ولایت عبد بر نفس خود ـ با اینكه گفته شد استقلال و ولایت مطلق نیست ـ در كارها و امورى است كه خدا از آن كارها منزّه است، مثل اكل و شرب و نشستن و برخاستن و فكركردن و با زبان گفتن و با گوش شنیدن و با دست گرفتن؛ امّا ولایت مطلقه بر نظام کائنات و مداخله بدون وسایط و اسباب بهطور استقلال در رتقوفتق و اداره امور اكوان، كار خداست و دیگرى را متصدىشمردن شرك است.
خامساً: ادلّه نقلی زیادى از آیات و احادیث دلالت صریح دارند بر اینكه این ولایت فقط شأن خداست و براى غیر او ثابت نیست و فقط دست خدا در اداره امور کائنات و خلق و رزق باز و گشاده و مستقل است و در تمام اَحیان و اَزمان، دست او در كار اداره شئون خلق و افاضه و اِعطا و اِماته و اِحیاست كه:
«او هرروز در شأن و كارى است».
«و یهود گفتند: دست خدا (با زنجیر) بسته است دستهایشان بسته باد و بهخاطر این سخن از رحمت الهی دور شوند! بلكه دو دست (قدرت او) گشاده است».
«آگاه باشید که آفرینش و تدبیر (جهان)، از آنِ او (و به فرمان او) ست».
«او کسی است که شما را در رحمِ (مادران) چنانکه میخواهد تصویر میکند».
«خداوند شکافندة دانه و هسته است، زنده را از مرده خارج میسازد و مرده را از زنده بیرون میآورد. این است خدای شما! پس چگونه از حق منحرف میشوید؟!؛ او شکافنده صبح است و شب را مایه آرامش و خورشید و ماه را وسیله حساب قرار داده است. این، اندازهگیری خداوند توانای داناست!».
باوجود اینگونه آیات كه در قرآن بسیار است، دیگر مجال براى توهّم صحّت این ولایت براى غیر خدا نیست.
نوع سوم: ولایت تكوینى عامّه حادث و غیرمستقل ـ به نحوى كه در مطلب چهارم از مطالب بخش نخست مذكور شد ـ كه گفتیم: اگرچه شرك نیست و از آن محذور تفویض لازم نمىآید؛ ولى مخالف ظواهر و اطلاقات كثیرى از آیات قرآن است و دلیل كافى و قاطعى بر آن نداریم تا ظواهرى را كه دلالت بر افعال بدونواسطه دارند و لااقل اطلاق دارند، به افعال معالواسطه حمل نماییم یا مقیّد به آن نماییم، چنانکه در بعضى از موارد، خود آیات قرآن قرینه بر عدم اطلاق آیات دیگر و صَرف ظاهر آن مىشود.
اگر گفته شود: پس معناى قطببودن ولىّ و اینكه زمین به وجود حجت باقى و برقرار است و خالى از حجت نخواهد ماند، و اینكه مىگویند: مَثَل امام نسبت به عالَم كبیر، مثل قلب است نسبت به عالم صغیر، چیست؟ چرا همانگونه كه قلب متصرف در عالم صغیر است ـ چون مشتمل بر عالمهاى بسیار است، مثل عالم گلبولهاى قرمز كه شامل تقریباً سىهزار میلیارد گلبول قرمز است و عالم گلبولهاى سفید كه شامل حدود پنجاه میلیارد گلبول سفید است و عالم سلّولها كه حدود ده میلیون میلیارد است ـ در عالم كبیر این برنامه و تقدیر الهى را قبول نكنیم، بااینكه عالم كبیر به داشتن چنین مركز ارتباط و همگامى و یك واحد بودن اولى است. بهعلاوه، همانطور كه این واحدها نیز واحدهاى بزرگتر و مركب را تشكیل مىدهند و واحدها نیز واحدهاى دیگر و بزرگتر را و از مجموع تمام این واحدهاى كوچك و بزرگ، عالم تشكیل شده است و در تمام این واحدها، ملاك و معیار ارتباطى ـ مثل قلب و روح در انسان ـ وجود دارد، در تمام عالم نیز این قانون به تقدیر خدا وجود دارد كه عالم، واحد خاصّى است و امام قلب و مركز آن است كه اگر نباشد، ارتباط اجزاى عالم برهم مىخورد و نظام عالم به وجود او باقی است، چنانکه وقتى تصرف روح از بدن قطع گردد، از صلاحیت ارتباط با یكدیگر ساقط مىشوند؛ بلكه صورت و هیئت آنها از میان مىرود، و واحدهایى كه تقوّمشان به روح و حیات نبوده، باقى مىمانند.
پاسخ این بیان چنین است كه:
امّا قطبیت: اگر مراد این باشد كه به تقدیر عزیز علیم، ولىّ و امام در کائنات بهمنزله مدار و هسته مركزى است كه تكویناً حركات متحرك و اوضاع کائنات و بقاى ثوابت و سیارات ـ از اتمها تا منظومهها و كهكشانها ـ به وجود او ارتباط دارد و خواست و اراده خدا بر این تعلّق گرفته است كه: امام، محور عالم امكان و قلب آن باشد و بقاى همه مرتبط به او باشد، چنانکه بقاى انسان و اعضا و جوارح او را به قلب و كار آن ارتباط داده است و چنانکه سازنده یك ماشین و دستگاه، بقا و كار آن را به اجزاى مهم آن ارتباط مىدهد، این معنا قابل تصدیق است؛ بلكه ادلّه و شواهدى بر آن مىتوان اقامه كرد، مانند آیه:
«نظمِ ثابتِ عالم، به تقدیر خداى مقتدر و داناست».
امّا بقاى نظام عالم، «بِإِرادَةِ اللهِ بِوُجُودِ الْاِمامِ لا بِإِرادَةِ الْاِمامِ» با مسئله ولایت ارتباط ندارد؛ زیرا در ارتباط بقاى نظام به وجود مبارك ولىّ و امام، خواست و اراده خدا مداخلهاى ندارد و با عدم اراده و اختیار شخص ولىّ، اطلاق ولایت بر او به این ملاحظه معنا پیدا نمىكند و اگر هم كسى بهطور مسامحه این خصوصیت را ولایت بگوید، اشكالى پیدا نمىشود.
اگر گفته شود: «ما هم قبول مىكنیم با این بیان كه انسان عالم صغیر است و هرجنبنده و متحركى یك واحد است و حفظ اعضا و بقاى آنها، مثلاً مربوط به قلب و مغز و اعضاى رئیسه دیگر است؛ مجموع عالم نیز این چنین است و بقاى آن ارتباط به وجود امام و ولىّ دارد؛ اثبات ولایت به معناى مذكور و مدیریت غیرمستقل نمىشود؛ امّا مقام ولایت نسبت به این عالم، مقام روح و غیب وجود انسان است نسبت به اعضا و جوارح، كه همكارىهاى اعضا و جوارح و افعالى كه از آنها صادر مىشود، تحت ولایت و تصرّف روح است و جهت وحدت این اعضا و همكارى آنها با یكدیگر روح است، كه اگر روح نباشد، این اعضا باهم همكارى ندارند و بىاثر و بىخاصیت مىگردند؛ ولى چون به تقدیر و امر خدا، همه تحت فرمان روح هستند، منافع و فواید هركدام ظاهر مىشود؛ هرچند دست یا چشم درك این معنا را كه تحت ولایت روح است نكنند. چه مانعى دارد كه منزلت ولىّ قطب چنین منزلتى باشد كه به اذن خدا و تقدیر او، ترتب منافع و فواید تمام اكوان و اشیا و ارتباط آنها با یكدیگر به اراده و تصرف او متوقف باشد، هرچند این تصرفات از دایره سنن الهى خارج نبوده و نظام و برنامه آن الهى باشد و شخص ولى خارج از آن تصرفى نداشته باشد؛ بلكه قادر به تصرّف نباشد و یك نحو امر بین امرین به جعل و اِعطاى خدا برقرار باشد».
پاسخ داده مىشود: این معنا و بیان لطیفى است و اِشكال شرك و تفویض و غلوّ در آن نیست؛ امّا با ظواهر آیات بسیارى خالى از منافات نیست؛ آیاتى چون:
«همانا خداوند آسمانها و زمین را نگاه مىدارد تا از نظام خود منحرف نشوند و هرگاه منحرف گردند، کسی جز او نمیتواند آنها را نگاه دارد».
«او کسی است كه بادها را بشارتدهنده پیشاپیش (باران) رحمتش میفرستد».
«خداوند شكافنده دانه و هسته است».
هرچند اگر قرینهاى باشد، حمل این افعال بر اعم از باواسطه و بیواسطه جایز است؛ امّا با عدم دلیل، وجهى براى حمل آن نیست، خصوصاً كه این آیات متعدّد است و رفع ید از این ظواهر كثیر جایز
نیست. بنابراین اراده و مشیّت الهى است كه حافظ وحدت عالم و حافظ ارتباط بین اكوان و تمام حادثات و ممكنات است.
و اگر مقصود از قطبیت این باشد كه: بدون وجود ولىّ و امام و خلیفةالله، ممكنات دیگر به كمال نمىرسند و غرض از آفرینش آنها حاصل نمىشود و از بركت و پرتو انوار وجود امام و ولىّ و خلیفةالله ـ كه علّت غایى ایجاد مخلوقات است ـ و از روشنایى و لَمَعان خورشید هدایت و تربیت او، اشخاص و افراد دیگر بهحسب مراتب استعدادات و اكتسابات مستفیض مىشوند و همان غرض از آفرینش امام و ولىّ كه معرفت و خداشناسى و خداپرستى است، در آنها نیز ـ به قدر مراتب استفاده آنها از هدایت امام ـ جلوه مىكند. این معنا نیز صحیح و مورد تصدیق است و كلام بلیغ امیرالمؤمنین(علیهالسلام) در نهجالبلاغه اشاره به آن است:
«ما تربیتیافته پروردگارمان هستیم و مردم تربیتیافته ما هستند».
و اگر لفظ حدیث این باشد: «وَالنّاسُ بَعْدُ صَنائِعِنا» اشاره به معنای اوّل یا معنایى است كه مقارب آن است.
امّا تشبیه ولىّ و امام و عالم كبیر، به قلب و عالم صغیر:
به نظر مىرسد كه این تشبیه به ملاحظه جهات تكوینى نباشد؛[11]چون مراد از قلب، عقل است و بدیهى است كه عقل، جهات تكوینى وجود انسان را اداره نمىكند؛ بلكه این تشبیه به ملاحظه امور غیرتكوینى و جهاتى است كه متعلق تكالیف واقع مىشود و در آن، انتظام و ترتیب و حساب و حفظ نظام و امر به معروف و نهى از منكر و تعلیم و تربیت و رتقوفتق و تعاون و رفع خصومات و اختلافات لازم مىگردد. همانطورى كه خداوند در وجود انسان یك قوّه آمر و حاكم و زمامدار و حافظ نظم و برانگیزنده و بازدارنده قرار داده است ـ كه باطن و حقیقت وجود انسان است و آن را به ملاحظه شئون و مشاغلى كه دارد، گاهى به نفس و گاهى به روح و گاهى به عقل و گاهى به قلب و نامهاى دیگر یاد مىنمایند ـ و اعضا و جوارح بدون آنكه در تحت فرماندهى این قوه و كارمند آن باشند مفید نخواهند شد. اجتماع انسانى نیز با مدیر صالح و بالیاقتى كه از جانب خدا منصوب و معیّن شده باشد، حكم پیكر واحد را خواهد یافت و مدینه فاضله انسانیت، آن زمان تأسیس مىشود كه تمام افراد
اجتماع، مانند اعضاى بدن واحد، هركدام تحت راهنمایى آسمانى و معلّم شدیدالقوى الهى كار و وظیفه خود را انجام دهند و بدون چنان رهبر عالىمقام، مدینه فاضله تأسیس نخواهد شد، و لذا خدایى كه نظام وجود یك فرد را تأمین فرموده و قوّه آمر و حاكم در آن قرار داده است، هرگز نظام مجتمع بزرگى را كه این افراد عضو آن هستند، مهمل و گرفتار هرجومرج و اختلال نخواهد گذاشت و حتماً رهبرى صالح و جامع كه هدایت و حكومتش، نمایش هدایت و حكومت الهى باشد، براى آنها منصوب و معین مىفرماید.
این مطالب هرچند در جاى خود و در شناختن مقام امام، اهمّیت شایان دارد و چنانکه در بحث ولایت تشریعى خواهیم گفت ولایت شرعى است؛ امّا غیر از مسئله ولایت تكوینى كه مورد بحث ما باشد، امام و ولىّ، قطب و قلب عالم كبیر است؛ امّا ولایت تكوینى مقام دیگرى است هرچند لازم و ملزوم یكدیگر باشند.[12]
نوع چهارم: ولایت تكوینى و حادث است بر تصرف در کائنات، بهواسطه علومى كه شخص، بهطور اكتساب یا افاضه و الهام و وحى دارا مىشود، چنانکه در مورد آن كسى كه علمى از كتاب داشت، در قرآن مجید مىفرماید:
«(اما) کسی که دانشی از کتاب (آسمانی) داشت، گفت: پیش از آنکه چشم برهم زنی، آن تخت را نزد تو خواهم آورد».
حال این علم چه علمى بوده است، علم به یك حرف از حروف اسم اعظم بوده ـ چنانکه در بعضى از روایات و تفاسیر است[14] ـ یا علم به چیز دیگر، فعلاً در آن بحث وارد نمىشویم، چنانکه علم كتاب ممكن است علم به كتاب آفرینش و كلمات آن باشد، كه صاحب آن روابط مخلوقات و کائنات را با یكدیگر مىشناسد و روى این شناسایى مىتواند كارهایى را انجام دهد و این علم است كه هم موهوبى است و هم كسبى و تحصیلى كه رشته كسبى آن در عصر ما ترقّى و توسعه پیدا كرده و بر اثر اطّلاعاتى است كه از خواصّ اشیا بهطور بسیار شگفتانگیزى روزبهروز بیشتر مىشود.
آنچه ممكن است از چنین ولایتى مورد ردّ و قبول واقع شود، ولایتى است كه از علم موهوبى و لدنّى و تأیید مِن عندالله حاصل شود؛ ولى اجمالاً عقیده به چنین ولایت و تصرفاتى در حقّ اولیا، به شرك و تفویض ارتباطى ندارد؛ چون ولایت بر تغییر نظام نیست؛ بلكه علم به
نظام و روابط است با تعلّم از عالم غیب، و وقتى قرآن در مورد بعضى افراد بشر بر آن صراحت داشته باشد، فرض غلوّ هم در آن نمىشود.
نوع پنجم: ولایت تكوینى در تصرّف در کائنات ممكن است، نه به عنوان نظم و تدبیر؛ بلكه برحسب مصالح و مقتضیات خاص و عارض و ثانوى و خرق عادت، چنانکه تحقیق آن در مطلب سوم از مطالب بخش نخست گذشت.
و مخفى نماند این ولایت و قدرت به دو نحو تصور مىشود؛ یكى به این نحو كه: به نفس ولىّ تأثیرى اعطا شود كه بتواند این تصرفات را بنماید، و دیگر به این نحو كه: خداوند متعال اكوان را مطیع و فرمانبر و مسخّر او قرار دهد، مانند حضرت داوود(علیهالسلام) كه در قرآن مىفرماید:
«و آهن را برای او نرم کردیم».
و بهعبارتدیگر: کائنات چنان شوند كه او بتواند در آنها تصرّف نماید.
تذكّر: چنانکه اشاره شد، بنابر این احتمال كه تكوین صفت ولایت باشد، این پنج نوع ولایت تكوینى كه مذكور شد، همه در مقابل ولایت ازلى ذاتى و غیرتكوینى الهى است، چنانکه ولایت تشریعى جعلى یا بهعبارتدیگر، ولایت شرعى، مثل ولایت جدّ و پدر كه به تشریع و جعل و اعتبار شارع، بهطور تأسیس یا امضا حاصل مىشود، نیز غیر از این ولایتهاى پنجگانه است.
[1]. الرحمن، 29.
[2]. مائده، 64.
[3]. اعراف، 54.
[4]. آل عمران، 6.
[5]. انعام، 95 - 96.
[6]. انعام، 96.
[7]. فاطر، 41.
[8]. اعراف، 57.
[9]. انعام، 95.
[10]. نهجالبلاغه، نامه 28 (ج3، ص32).
[11]. چنانکه از مباحثه هشام با عمرو بن عبید نیز استفاده مىشود، هرچند این تشبیه براى بیان ولایت بر اداره امور اكوان و ممكنات ـ چنانچه بیان آن گذشت ـ اوفق و اولى است، ولى چنانکه گفتیم این ولایت بهطور استقلال براى غیرخدا باطل و تفویض بوده و به نحو غیرمستقل و در دایره نظام و قضاوقدر الهى، خلاف ظواهر قرآن است، بهعلاوه از مثل مباحثه هشام نیز استفاده مىشود كه غرض از این تشبیه، بیان ولایت شرعى است.
[12]. پیرامون این بحث به رساله «مفهوم وابستگى جهان به وجود امام(علیهالسلام) » نگارش نویسنده مراجعه شود.
[13]. نمل، 40.
[14]. قمی، تفسیر، ج2، ص129؛ طوسی، التبیان، ج8، 96؛ طبرسی، مجمعالبیان، ج7، ص349.
[15]. سبأ، 10.