مردان صریح و آزاد و حقپرست، همواره غرامت آزادیخواهی و صداقت و حقیقت خود را میپردازند و از طریق حقیقت منحرف نمیشوند و بابت حقّ و درستی و راستی، بهای سنگینی را متحمّل میشوند.
اینان برای اینكه دروغ نگویند و مردم را فریب ندهند و از مسیر تقوای سیاسی بیرون نروند یا به خُلف وعدهای ناچار نشوند، بسا میشود كه از فرصتها و موقعیّتهای حسّاس و پستهای بزرگ و مقامهایی كه به آنها پیشنهاد میشود، صرفنظر كنند.
اسلام، دین حقیقت و عدالت و صداقت است؛ چنانچه در قرآن آمده است:
«در بهپا داشتن عدل و داد، استوار باشید و برای خدا گواه باشید، هرچند که بر علیه خود یا پدر و مادر و نزدیکانتان باشد».
امیرالمؤمنین(ع) نیز میفرماید:
«علامت ایمان، این است که راستی را در هنگامیکه به تو ضرر میزند، بر دروغ هنگامی که به تو سود میدهد برگزینی».
یكی از عللِ عمدة غلبه ظاهری اهلباطل، بر اهلحق این است كه آنان به هر نیرنگی دست میزنند؛ مردم را فریب میدهند؛ دروغ میگویند؛ وعدههای پوچ و دروغین میدهند؛ افراد را با رشوه و مقام میخرند؛ هر حقّی را پایمال میكنند؛ افراد حقّهباز وخائن و جنایتكار را به مزدوری میگیرند و به هر كار ننگ و خلاف شرافتی تن
درمیدهند. همه این اعمال را انجام میدهند، برای اینكه حریف را شكست دهند، و به هدف خویش دست یابند.
این كارها در منطقشان جایز است؛ چون مقصدشان ریاست، حكومت و غلبة بر حریف است. امّا اهلحق كه مردمانی آزاده و صادق هستند، از بهكار بردن این اعمال شیطانی خودداری مینمایند و برای اینان، نتیجهای كه با اعمال نیرنگ و فریب و كلاهبرداری به دست میآید، نهتنها پیروزی نیست، بلكه عین مغلوبیّت است.
اگر اهلحق ظاهراً شكست بخورند، مغلوبیّتشان نه بهعلّت ضعفِ روش و سوءسیاست آنها، و نه بهعلّت قوّت روش و حُسن سیاستِ اهلباطل است؛ بلكه به شرایط محیط و موقعیّت و اوضاع و احوال اجتماعی و رشد فكری و تربیتی جامعه بستگی دارد.
در جوامعی كه مردم آن غافل هستند و از نظر فكری چندان رشد نیافتهاند، اهلباطل میتوانند با دَغلبازی و حیلهگری و تزویر و ریا جلو بیفتند و مردم ساده و بیخبر را به دام اندازند.
امّا اهلحق، هرگز برای رسیدن به پیروزی، به نیرنگ و حقّهبازی و دروغ متوسّل نمیشوند و مردم را اغفال و گمراه نمیكنند و خلاف حقیقت نمیگویند، چون هدفشان بنیان حكومت حق و تربیت مردم بر آیین حقیقت است.
این حكومتی است كه رهبر آن میفرماید:
«اگر هفت اقلیم جهان را با آنچه در زیر آسمانهای آن است به من ببخشند تا اینکه خدا را نافرمانی کنم که پوست جوی را از دهان مورچه بیرون بکشم، این کار را نمیکنم».
در تاریخ پر از عبرت اسلام، یكی از مظاهر این دو روش، موقعیّت و جایگاهی بود كه برای دو فرد سرشناس یعنی علی(علیهالسلام) و عثمان پیش آمد؛ كه یكی برای نپذیرفتن یك بدعت و صراحت و ترك مُسامحه و مجامله، از حقّ مسلّم خود بركنار شد و دیگری با قبول رسمی آن بدعت و تعهّدی كه به آن وفا نكرد، به اجبار، والی مردم شد.
چنانكه میدانیم، وقتی عمر متوجّه شد كه ضربت «ابولؤلؤ» او را رهسپار عالم جزا كرده است، بدعت تازهای بهكار بست و روش بیسابقهای را مقرّر كرد كه نه زمامداری خود و نه زمامداری سلفش ابوبكر، بر آن اصل استوار بود.
توضیح آنكه چنانكه میدانیم، ابوبكر بهاسم انتخاب و اجماعِ (واقع نشده) رویكار آمد! ولی خودش در هنگام مرگ، از اجماع و حقّ
انتخاب امّت جلوگیری كرد و عُمر را به خلافت تعیین نمود. عمر هم موقع مرگ بدعت دیگری بهكار بست؛ و آن این بود كه تعیین خلافت را به شورای شش نفری واگذار كرد و سایر امّت را از اظهار رأی محروم نمود.
بدیهی است كه هر سه روش بهایندلیل بود كه خلیفه منصوب و معیّن شده ازجانب پیغمبر(ص) را كنار بگذارند.
آنها نخست، مسئله بیعت و اجماع امّت را مطرح كردند؛ زیرا مشخّص بود كه اگر برایناساس موضوع با حضور علی(علیهالسلام) به مشورت گذارده شود و علی(علیهالسلام) مداخله نماید، نمیتوانند بهسرعت، ابوبكر را انتخاب كنند و با وجود علی(علیهالسلام) و راهنماییهایی كه آن حضرت میفرمود، ابوبكر انتخاب نمیشد. ازاینرو آنها موضوع را در غیاب علی(علیهالسلام) و سایر بنیهاشم، یكطرفه خاتمه دادند، و چون ابوبكر میدانست كه با اجماعِ امّت، عمر انتخاب نمیشود و علی(علیهالسلام) رویكار خواهد آمد، حقِّ انتخاب و اجماعی را كه خودش براساسآن زماندار شده بود، از تمام امّت سلب كرد و شخصاً عمر را به ولایتعهدی خود معیّن نمود.
عمر نیز هنگام مرگ چون میدانست اگر تصمیم در مورد خلافت به مردم واگذار شود، انتخاب علی(علیهالسلام) قطعی است، شورای شش نفرهای را پیشنهاد كرد؛ تا علی(علیهالسلام) در آن شورا بركنار شود؛ و با این عمل،
ضربه جبرانناپذیری را به اسلام و اهداف اسلامی وارد ساخت؛ بهطوریكه سیّد قطب از این مسئله اظهار تأسّف میكند كه رهبر لایق و شایسته و نمونهای مثل علی(علیهالسلام) خانهنشین شد و مرد نالایق و ضعیف و بیشخصیّتی مانند عثمان زمامدار مسلمانان گردید.
اقدام عمر و دستوراتی كه در این مورد صادر كرد، بهچندینعلّت، عملی غیرشرعی و جرم بود كه ما در مقامِ بیانِ نقاط ضعف و تخلّفات شرعی او نیستیم.
در این قسمت میخواهیم گوشهای از شورای شش نفری و مَظهر دو هدف و روش متضادّ آنان را شرح دهیم.
عمر، شورا را در اختیارِ عبدالرّحمن بن عوف ـ كه شوهرخواهر عثمان بود ـ گذارد؛ زیرا به ابیطلحه انصاری دستور داد: اگر پنج نفر اتّفاق كردند و یك نفر مخالفت كرد، گردن آن یك نفر را بزن و اگر چهار نفر اتّفاق كردند و دو نفر رأی مخالف دادند، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر بر یك رأی، و سه نفر دیگر بر رأی دیگر اتّفاق كردند، رأی آن سه نفری را كه عبدالرّحمن بن عوف در بین آنهاست، درنظر بگیر؛ و اگر سه نفر دیگر از رأی خود برنگشتند، گردن آنان را بزن!! (واقعاً عجیب است).
در این شورا معلوم بود چهار یا پنج نفر از این شش نفر ـ كه عمر، سوابق آنان را با علی(علیهالسلام) خوب میدانست ـ به آن حضرت رأی
نمیدهند؛ زیرا طلحه با علی(علیهالسلام) دشمن بود و عبدالرّحمن بن عوف، علاوه بر دشمنی با آن حضرت، شوهرخواهر عثمان نیز بود.
سعد وقّاص علاوه بر انحراف از علی(علیهالسلام) از قبیله عبدالرّحمن بن عوف و تحت نفوذ رأی او بود.
بالاخره بهگونهای این شش نفر انتخاب شده بودند كه بهفرض اگر سه نفر به علی(علیهالسلام) رأی میدادند، چون عبدالرّحمن بن عوف در بین آنها نبود، رأی ایشان بیاعتبار بود.
این شورا با این شكل و ترتیب و با این برنامه عجیب و غریب و مغرضانه شروع بهكار كرد. طلحه، به عثمان رأی داد و زبیر به علی(علیهالسلام) و سعد وقّاص به عبدالرّحمن بن عوف رأی دادند. بنابراین سه نفر كنار رفتند و سه نفر باقی ماندند، علی(علیهالسلام) و عبدالرحمن و عثمان و نقشة مرموز عمر کار خود را کرد.
بااینهمه، عبدالرّحمن چون از وجاهت و آبروی خود میترسید و میدانست كه اگر بدون عذر و دلیل، شخص نالایق و بیعلم و بیكفایتی را از بنیامیّه ـ كه همواره قبیلهای ضدّاسلام و پیغمبر(ص) بودند ـ بر كسی چون علی(علیهالسلام) كه برادر و وصی و پسرعموی پیغمبر(ص) و یگانه وارث علوم آن حضرت و فاتح غزوات و صاحب آنهمه مناقب و فضایل بود برگزیند، مورد طعن و لعن و تنفّر عمومی واقع میشود و احساسات را علیه خود تحریك میكند و همه میفهمند كه
در این انتخاب، غیر از رعایت خویشاوندی، مصلحتی از مصالح اسلام و مسلمین درنظر گرفته نشده و خیانتش آشكار میشود، سرانجام برای جلب نظر قبیله «تَیم» و «عدی» و طرفدارانِ ابوبكر و عمر، دست به نیرنگ عجیبی زد تا بهانهای به دست آورد و علی(علیهالسلام) را كنار بگذارد.
عبدالرّحمن و گروهش كه میدانستند علی(علیهالسلام) مرد حق است و غیر از كلمه حق، چیز دیگری بر زبانش جاری نمیشود و روشی را كه دین اسلام نیاورده باشد، نمیپذیرد و هیچگونه بدعتی را امضا نمیكند و میخواهد اسلام، بیپیرایه و خالص و پاك باقی بماند. بنابراین طرحی ریختند و شرطی برای بیعت عبدالرّحمن معیّن كردند كه برای علی(علیهالسلام) بههیچوجه قابل قبول نبود.
آنها علاوهبر شرط عمل به كتاب خدا و سنّت پیغمبر(ص) عمل به سیرة ابوبكر و عمر را نیز افزودند و همین شرط بود كه برای علی(علیهالسلام) قابل قبول نبود؛ زیرا اوّلاً، عمل به كتاب خدا و سنّت پیغمبر(ص) كافیست و در آن نقصی نیست كه با سیرة این دو نفر تكمیل شود.
ثانیاً، معتبر شمردن سیرة این دو در امور اسلام و شرع، بدعت و تصرّف در حریم دین و مآخذ احكام است.
ثالثاً، سیرة این دو از كجا معتبر شده است كه شخصی مانند امیرالمؤمنین(علیهالسلام) ملزم به تبعیّت از آنها باشد.
رابعاً، در سیرة این دو، روشهای ضدّاسلامی صریحی وجود داشت
كه نمیتوان روش آنها را برای دیگران حجّت و دلیل قرار داد.
خامساً، با اینكه در سیره خودِ این دو نفر، در مواردی تضاد واقع شده است، چگونه برای آیندگان، هر دو سیره معتبر میشود؟!
سادساً، مگر نه عمر بن خطّاب و گروهش، رسول خدا(ص) را از نوشتن وصیّتی كه امّت پس از آن هرگز گمراه نشوند، مانع شدند (چنانچه در معتبرترین كتب اهلسنّت است) و آن جسارتی را كه قلم از تحریرش شرم دارد، به مقام مقدّس رسالت كرده و عذرشان این بود كه «حَسبُنا كتاب الله؛ كتاب خدا ما را بس است».[4] پس چگونه اینك كتاب و سنّت پیغمبر(ص) كافی نمیشود و سیرة شیخین را هم اضافه میكنند؟!
آیا غیر از این است كه هر شخص عادلی گواهی میدهد كه این افراد، به اسلام و مسلمین خیانت كرده، و اغراض كثیف و ریاستمآبانه خود را بر مصالح عالیه اسلام مقدّم داشتهاند؟
آری، قبول این شرط و صدها شرط ناحق و باطل دیگر، برای افرادی مثل عثمان آسان است؛ زیرا چه مانعی دارد؛ امروز قبول میكنند و فردا كه مسلّط بر اوضاع شدند به هیچ كدام عمل نمیكنند!
در نهایت، به این صورت، این بازی سیاسی و نیرنگ آن افراد
اغفالگر و عوامفریب و این داستان خیانت و این صفحه سیاه تاریخ پایان پذیرفت. عبدالرّحمن، خطاب به علی(علیهالسلام) گفت: به كتاب خدا و سنّت پیامبر(ص) و سیرة شیخین ـ ابوبكر و عمر ـ با تو بیعت میكنم.
علی(علیهالسلام) فرمود: «بلكه به كتاب خدا و سنّت رسول خدا(ص) و اجتهاد رأی خودم». عبدالرّحمن روبهسوی عثمان كرد و همان پیشنهاد را به او داد؛ عثمان پذیرفت. عبدالرحمن بار دیگر روبهعلی(علیهالسلام) كرد، پیشنهاد و شرط عمل به سیرة شیخین را تكرار كرد. علی(علیهالسلام) آن را ردّ كرد و همان پاسخ اوّل را فرمود. دوباره روبهعثمان كرد و به او پیشنهاد داد و عثمان بدون قیدوشرط پذیرفت. برای سومین بار روبهعلی(علیهالسلام) كرد و شرط بیعت را عرضه داشت. علی(علیهالسلام) بر جواب اول چیزی اضافه نفرمود.
سپس عبدالرّحمن با عثمان بیعت كرد و گفت: اَلسَّلامُ علَیْكَ یا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ![5]
عبدالرّحمن میدانست كه اگر هزارمرتبه آن پیشنهاد تكرار شود، علی(علیهالسلام)
نخواهد پذیرفت و چنین بدعت بزرگی را كه تصرّف در اساس و مأخذ و متن رسالت اسلام است، قبول نخواهد كرد؛ ولی برای عثمان قبول این پیشنهاد، اشكالی پیش نمیآورد؛ چون نه مقیّد به حفظ مبانی و اصول و تعالیم اسلام بود و نه به تعهّداتی كه میكرد ملزم و پایبند بود؛ بنابراین، بدعت را امضا كرد و نه تنها به كتاب خدا و سنّت رسول خدا(ص) عمل نكرد، بلكه اعتنایی به روش ابوبكر و عمر نیز ننمود. امّا در این میدان و در این جایگاه، بر همگان مسلّم و معلوم شد كه علی(علیهالسلام) تا چه حد به حفظ اصول اسلام پایبند است و هرگز پایمال شدن این اصول را وسیلهای برای رسیدن به مقام و زمامداری قرار نخواهد داد.[6]
در ضمن، علی(علیهالسلام) با این عمل، بهطوررسمی و آشكارا، به قیمت ترك خلافت و امارت، اعتبار سیرة ابوبكر و عمر را رد كرد و اسلام را از محدودة افكار و اهوای آنها خارج ساخت.
[1]. نساء، 135.
[2]. نهجالبلاغه، حکمت 458 (ج4، ص105)؛ مجلسی، بحارالانوار، ج2، ص122، ح 43؛ ج64، ص314.
[3]. نهجالبلاغه، خطبه224 (ج2، ص218)؛ عاملی نباطی، الصراطالمستقیم، ج1، ص163.
[4]. احمد بن حنبل، مسند، ج1، ص325 – 326؛ بخاری، صحیح، ج5، ص138؛ ج7، ص9؛ مسلم نیشابوری، صحیح، ج5، ص76.
[5]. عبدالرّحمن، بزرگترین خیانتها را به اسلام و مسلمین مرتكب شد، و خود را مصداق این حدیث كه در كتب اهلسنّت روایت شده است، گردانید:
قال رَسُولُ الله |: «مَنِ اسْتَعْمَلَ رَجُلاً عَلى مِن عِصابَةٍ وَفیهِمْ مَنْ هُوَ اَرْضی لِلّهِ مِنْهُ فَقَدْ خانَ اللهَ وَرَسُولَهُ وَالْمُؤمِنینَ».
«هركس مردی را بر فرماندهی گروهی بهكار گمارد، درحالیكه در میان آن گروه، فردی هست كه خداوند به ریاست او خشنودتر باشد، به خدا و پیامبر و مؤمنین خیانت ورزیده است». حاکم نیشابوری، المستدرک، ج4، ص92 ـ 93؛ ابنعقیل علوی، النصائحالکافیه، ص61؛ متقی هندی، کنزالعمال،ج6، ص25؛ غزالی، حقوقالانسان، ص72.
[6]. این است آن موقف بزرگی كه نویسنده معروف مصری محمّد غزالی، در كتاب حقوق الانسان تحتتأثیر آن قرار گرفته و آن را با موقف بسیار عالی و حسّاس دیگر از علی(علیهالسلام) نقل نموده و به هر دو موقف افتخار كرده است. غزالی، حقوقالانسان، ص89.