در وجود انسان یك چراغی از عالم غیب روشن و نوری پرتوافكن است كه او را به راستی، و حقپرستی، عدالت و امانت، راهنمایی مینماید.
این نور بهواسطة مددهایی كه از عالم غیب به او میرسد و در اثر اعمال صالحه و علم و معرفت و تربیت صحیح، قوّت میگیرد تا آنجا كه از اشعه آن تمام باطن وسیع انسان روشن میشود و هیچ نقطه تاریكی در وجود آدمی باقی نمیگذارد.
چنانچه سوء رفتار و كردار زشت و توجّه زیاد از اندازه به امور مادی و محسوس و جهل و بیاطلاعی از حقایق و معارف و معقولات موجب میشود كه پردههایی ضخیم بینش چشم دل را بگیرد و اشتغال به مناهی و ملاهی و حب دنیا و جاه و مقام و شهوات بشر را سرگرم نموده و از تفكر در عواقب امور و سرنوشتی كه در پیش دارد و آیندهای كه در انتظار اوست باز میدارد.
ولی در این مرحله هم انسان هرچه سقوط كند، و مصداق: ﴿اُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[1] گردد باز هم گاهی یك راهها و روزنهها و دریچههایی از وجودش بهسوی عالم غیب و حقیقت باز میگردد كه اگر بخواهد جهشی كند و خود را از سیاهچال سقوط و محیط تاریك و پر از بحران شهوات و عالم حیوانی بیرون اندازد میتواند.
اسم این را درك میگذارید، بگذارید؛ وجدان واقعی انسان مینامید بنامید؛ غریزه حقیقتخواهی و سرشت خداداد، فطرت، هرچه اسمش باشد، و هركس از این دید
عالی و بینش پاك بشری هر تعبیری میخواهد بنماید، اینقدر هست كه در باطن انسان هرچه هم تاریك شود گاهی یك روشنی ضعیف و خفیفی خودنمایی مینماید كه همان فهم و درك خفیف او را در مقابل خدا مسئول میسازد و حجت را بر او تمام میكند بهطوریكه همه از او انتظار انجام وظیفه و عمل به تكلیف و احترام به شرف انسانیت دارند و اگر خلاف وظیفه رفتار كند و به بیشرفی تن در دهد او را مستحقّ ملامت و سرزنش و قابل مجازات و تأدیب میدانند.
ما میبینیم مخالفان انبیا و مكتبهای حقپرستی و حریت و عدالت، در هنگامهای كه گرم مبارزه با مردان خدا بودند در یك مواقعی مثل آنكه بیاختیار یا ناآگاه باشند زبان به مدح و ثنای آنها میگشودند، و تحتتأثیر پاكدامنی، حقیقت، معنویت، قدس، تقوا و طهارت آنها واقع میشدند، گریه میكردند و اندوه میخوردند. اما دوباره همان راه خود را ادامه میدادند مثل كسی كه از خود بیخود شود و مدهوشانه به مطالبی بر زیان خودش اقرار و اعتراف كند و ناگهان به خود آید و باز به همان پله اول برگردد و در قلعه حاشا و انكار بنشیند.
تاریخ اسلام پر است از اقرارها و اعترافات دشمنان سرسخت پیغمبر(ص) و ائمه طاهرین^ به حقیقت آنها.
آری دشمنان كینهكش و متعصب و دنیاپرست و مغرور اهلبیت^، شهادت به فضیلت و حقپرستی آنها، و بطلان خود میدادند و اقرار میكردند كه حب دنیا یا عناد و لجاج آنها را به مخالفت برانگیخته است.
داستان ابوسفیان و اخنس و ابوجهل را در تاریخ حضرت رسول اعظم(ص) بخوانید كه چگونه محرمانه و دور از چشم دیگران شبها برای شنیدن آیات قرآن مجید نزد پیغمبر خدا میرفتند، و روز با آن حضرت مخالفت و ستیزه داشتند.[2]
کسانیکه علی(علیهالسلام) ، را خانهنشین كردند به فضایل او معترف بودند و او را لایقترین شخصیت عالم اسلام میدانستند. معاویه و عمروعاص، چه در زمان حیات حضرت علی(علیهالسلام) ، و چه بعد از حیات او در مجالس خصوصی و حتی در مجالس عمومی مكرر از فضایل و علم و زهد علی(علیهالسلام) سخن میگفتند، و گاهی تحتتأثیر تذكر و یاد عبادات و زهد و عدالت آن حضرت میگریستند. سخنان مروان وقتی در حمل جنازه حضرت امام حسن مجتبی(علیهالسلام) شركت میكرد معروف و مشهور است.
عبدالملك مروان وقتی در ضرب نقود به آن مشكل عجیب و مهم برخورد ناچار ـ چنانچه بیهقی و دمیری نقل كردهاند ـ متوسل به ذیل علم حضرت امامباقر(علیهالسلام) گردید و از آن ولی خدا حلّ آن مشكل را طلبید.[3]
منصور دوانیقی همان كسیكه آنهمه سادات و فرزندان پیغمبر را به قبیحترین وضعی كشت، و برحسب نقلهای معتبر به امر او حضرت امامصادق(علیهالسلام) را مسموم و شهید كردند، بنا به نقل یعقوبی از اسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس برای آن حضرت آنقدر گریه كرد كه ریشش از اشكش تر شد، و میگفت:
آقای اهلبیت، و بقیه نیكان ایشان از دنیا رفت. سپس گفت: جعفر از آن كسان بود كه خدا در شأن آنها فرمود:
«و از كسانی بود كه خدا آنها را برگزید، و از پیشقدمان در خیرات بود».[5]
هارون معترف به مقامات حضرت موسی بن جعفر(علیهماالسلام) بود، و داستانی كه مأمون راجع به احترام او از حضرت امامكاظم(علیهالسلام) نقل كرده مشهور است. راجع به سایر ائمه(علیهمالسلام) نیز به همینگونه خلفا و دشمنان آنها به فضایلشان اعتراف میكردند و در حلّ مشكلات و مسائل معضله علمی به آنها پناه میبردند. البتّه نمیتوان انكار كرد كه بیشتر این اعترافات از سوی دشمن، بر اساس سیاست و نیرنگ و مصلحت روز و خودنمایی و بهقصد اغفال مردم بوده ولی این اعترافها مقبولیت طرف و حسن شهرت و اتّفاق عموم را بر لیاقت و صلاحیت او ثابت میكند كه دشمن هم فرصت و زمینه برای تردید یا انكار آن نمیبیند.
آنچه گفته شد از خضوع دشمن و تواضع او در برابر حقیقت مردان خدا در تاریخ زندگی حضرت سیدالشهدا(علیهالسلام) نمایان و آشكار است. عباس محمود عقّاد دانشمند معروف مصری میگوید:
در میان کسانیکه به جنگ حسین رفتند یك نفر كه دعوت حسین را باطل بداند و خود را به كیشی غیر از كیش اسلام معرفی كند نبود مگر كسانی كه كفر را در باطن خود پنهان مینمودند (كه آنها نیز به ظاهر اظهار اسلام میكردند) میگوید:
سپاهی كه به جنگ حسین رفت، سپاهی بود كه برای كشمکش با دل و وجدان خود جنگ میكرد و برای خاطر والی و فرمانده و ارتشبدش با خدای خودش نبرد مینمود. اگر جنگ آن گروه، جنگ عقیدهای با عقیدهای دیگر بود مانند جنگ مسلمین و مجوس یا مسلمین و نصاری، اینقدر دامنشان به ننگ و عار نفاق، و زشتی اخلاق آلوده نمیشد. دشمنی این مردم با عقیدهای كه میدانستند حقّ است (و جنگ آنها با مردی كه میدانستند مرد حقّ است) ناستودهتر از دشمنی و جنگ كسانی است كه از راه جهل و نادانی جنگ مینمایند؛
ازاینجهت در آن مواقف خطرناك، دشمنان حسین در تاریكی و ظلمتی فرو رفته بودند كه حتی از كمترین درخششی از عالم نور و فداكاری، محروم شده بودند و به حقیقت روز كربلا، دو نیروی متضاد، نیرویی از عالم ظلمانی با نیرویی از عالم نور باهم در نبرد شدند.[7]
ابناعثم روایت كرده كه وقتی نامه یزید به ولید رسید كه در آن فرمان صریح به قتل حسین(علیهالسلام) و وعده جایزه و فرماندهی داده بود سخت دلتنگ شد، و گفت:
اگر یزید همه دنیا را با انواع زینتها و نعمتهایش به من بدهد، من هرگز در خون فرزند رسول خدا(ص) شریك نخواهم شد هرچه خواهد گو باش.[8]
دینوری میگوید: وقتی مروان پیشنهاد كشتن حسین را به ولید داد گفت:
وای بر تو آیا مرا به كشتن حسین پسر فاطمه دختر رسولالله(ص) اشاره میكنی؟ به خدا سوگند! آنكس كه روز قیامت به خون حسین محاسبه شود ترازوی حسناتش نزد خدا سبك است.
از این جمله آشكار است كه ولید از بیشرمی و پلیدی روان مروان بسیار تعجّب نموده و انتظار نداشت شخصی كه خود را مسلمان میداند هرچند مثل
مروان، منافق و بدسابقه باشد چنین پیشنهادی را بدهد؛ لذا چنانچه سبط ابنجوزی میگوید: به او گفت: ای مروان،
وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ، وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً؛
به خدا قسم دوست نمیدارم كه آنچه آفتاب بر آن میتابد مال من باشد، و من حسین را كشته باشم.[10]
ابناثیر روایت كرده كه گفت:
وَاللهِ مَا اُحِبُّ أَنَّ لِی مَا طَلَعَتْ عَلَیْهِ الشَّمْسُ وَغَرُبَتْ عَنْهُ مِنْ مَالِ الدُّنْیَا وَمُلْكِهَا وَإِنِّی قَتَلْتُ حُسَیْناً أَنْ قَالَ لَا اُبائِعُ وَاللهِ إِنِّی لَأَظُنُّ أَنَّ امْرَءً یُحَاسَبُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ لَخَفِیفُ الْمِیزَانِ عِنْدَ اللهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.[11]
خوارزمی روایت كرده كه بعد از اینكه مروان، ولید را به كشتن امامحسین(علیهالسلام) تحریص كرد، و گفت: اگر شتاب در پایاندادن به كار حسین نكنی میترسم كه از درجه و اعتباری كه نزد یزید داری بیفتی. ولید گفت:
مَهْلاً، وَیْحَكَ دَعْنِی مِنْ كَلَامِكَ هَذَا، وَأَحْسِنِ الْقَوْلَ فِی ابْنِ فَاطِمَةَ فَإِنَّهُ بَقِیَّةُ وُلْدِ النَّبِیِّینَ؛[12]
آرام باش، وای بر تو! مرا به حال خود بگذار از این سخنان نگو. دربارة پسر فاطمه گفتار نیكو داشته باش! زیرا که او باقیماندة فرزندان پیغمبران است.
و نیز خوارزمی نقل كرده كه وقتی ولید از توجّه موكب حسینی بهسوی عراق آگاه شد به ابنزیاد نوشت:
أمّا بَعْدُ فَإِنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ قَدْ تَوَجَّهَ إِلَی الْعِرَاقِ، وَهُوَ ابْنُ فَاطِمَةَ الْبَتُولِ، وَفَاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ فَاحْذَرْ یَا ابْنَ زِیَادٍ أَنْ تَأْتِیَ إِلَیْهِ بِسُوءٍ فَتُهَیِّجَ عَلَی نَفْسِكَ فِی هَذِهِ الدُّنْیَا مَا لَا یَسُدُّهُ شَیْءٌ، وَلَا تَنْسَاهُ الْخَاصَّةُ وَالْعَامَّةُ أَبَداً مَا دَامَت الدُّنْیَا.
این نامه ـ كه از آن محبوبیت و عظمت مقام حسین در بین مسلمین و شدت سوء انعكاس هتك احترامات او در قلوب عموم آشكار است ـ این است:
حسین بن علی متوجّه عراق شده است، و او پسر فاطمه بتول، و فاطمه دختر پیغمبر خدا(ص) است، ای فرزند زیاد، پس بترس از آنكه نسبت به او بدرفتاری نمایی، و بر خود عیب و عاری برانگیزی كه هیچچیز آن را جبران ننماید، و خواص، و عوام تا دنیا باقی است هرگز آن را فراموش نسازند.
خوارزمی بعد از نقل این داستان میگوید:
فَلَمْ یَلْتَفِتْ عَدُوُّ اللهِ إِلَی كِتَابِ الْوَلِیدِ؛
آن دشمن خدا به نامه ولید اعتنایی نكرد.[13]
ابناثیر میگوید: وقتی عمر بن سعد از عبیدالله مهلت گرفت تا درباره جنگیدن با حسین(علیهالسلام) فكر كند، به منزل آمد و با خیرخواهان خودش مشورت كرد. با هركس مشورت مینمود او را از اقدام به این جرم عظیم باز میداشت.
حمزة بن مغیرة بن شعبه ـ که پدرش مغیره در انحراف از اهلبیت(علیهمالسلام) معروف و از پایهگذاران پادشاهی یزید بود ـ پسرخواهرش نزد او آمد و گفت: به خدا پناه
میبرم از اینكه به جنگ حسین بروی و خدا را مخالفت كنی و قطع رحم نمایی. به خدا سوگند اگر از دنیای خود و آنچه داری و از سلطنت تمام روی زمین اگر برای تو بود بیرون بیایی، بهتر است برای تو از اینكه خدا را ملاقات كنی درحالیكه خون حسین به گردنت باشد.[14]
ابوزهیر عبسی گفت: شنیدم شبث بن ربعی در امارت مصعب میگفت: خدا به اهل این شهر (كوفه) هرگز خیر ندهد و آنها را از رشد و استقامت محروم سازد. آیا عجب نمیكنید كه ما با علی بن ابیطالب و بعد از او با پسرش برای یاری آل ابیسفیان پنج سال نبرد كردیم پس از آن در كنار آل معاویه و پسر سمیه زانیه، با پسر علی كه بهترین اهل زمین بود جنگ كردیم. ضَلالٌ یَا لَكَ مِنْ ضَلَالٍ.[15]
ابنسعد در طبقات گفته مرجانه مادر عبیدالله بن زیاد به او گفت:
یَا خَبِیثُ قَتَلْتَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ وَاللهِ لَا تَرَی الْجَنَّةَ أَبَداً؛[16]
ای خبیث! پسر دختر رسول خدا را كشتی! به خدا هرگز بهشت را نخواهی دید.
حمید بن مسلم گفت: عمر بن سعد با من دوست بود بعد از بازگشتن از جنگ حسین(علیهالسلام) به نزد او رفتم و از حالش پرسیدم، گفت: از حال من نپرس كه هیچكس از منزلش بیرون نرفت و برنگشت كه بازگشت او بدتر از من باشد، قطع خویشاوندی كردم و گناه بزرگی را مرتكب شدم.[17]
و نیز عمر بن سعد وقتی از نزد ابنزیاد برخاست و به منزلش میرفت میان راه میگفت: هیچكس بازگشت از سفر نكرد به اینگونه كه من بازگشتم، اطاعت كردم فاسق ظالم پسر زیاد فاجر را، و خدای عادل را معصیت كردم، و خویشاوندی شریفه را بریدم.
عمر سعد تا زنده بود مردم از او كنارهگیری میكردند هروقت به گروهی از مردم میگذشت، از او روی میگرداندند و هروقت داخل مسجد میشد مردم بیرون میآمدند، و هركس او را میدید به او دشنام میداد ناچار خانهنشین شد تا كشته گشت.[18]
ابناثیر و طبری روایت كردهاند: وقتی آن جماعت كه سر حسین را از كوفه به شام آورده بودند بر یزید وارد شدند و آن سر مبارك را پیش روی آن ملعون گذاردند و سرگذشت كربلا را برایش گفتند، هند دختر عبدالله بن عامر بن كریز، زن یزید با جامهاش سرش را پوشید (و بدون عبا) بیرون آمد گفت:
آیا سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خداست؟
یزید گفت: آری در مصیبت او با صدای بلند گریه كن، و برای پسر دختر رسول خدا و خالص قریش لباس عزا بپوش! ابنزیاد شتاب كرد او را كشت، خدا او را بكشد.[19]
حتی ابنزیاد ملعون نیز چنان تحتتأثیر اعتراضات قاطبه مسلمین واقع و در امواج تنفر و انزجار عمومی غرق و نكوهیده نام شد كه در اندیشه تبرئه خود، و محو نامههایی كه راجع به قتل حسین(علیهالسلام) نوشته بود برآمد.
هشام بن عوانه گفت: ابنزیاد بعد از شهادت حسین(علیهالسلام) به عمر بن سعد گفت: آن نامهای كه راجع به كشتن حسین به تو نوشتم كجاست؟ گفت: من برای انجام فرمان تو رفتم و نامه گم شد.
گفت: باید آن را بیاوری: گفت: گم شد. گفت: به خدا قسم البتّه باید آن را بیاوری! گفت: به خدا سوگند آن دستآویز اعتذار من در نزد زنان سالخورده قریش است.
به خدا سوگند من راجع به حسین نصیحتی به تو كردم كه اگر آن را با پدرم سعد وقاص كرده بودم حقّ نصیحت را ادا نموده بودم.
عثمان بن زیاد برادر عبیدالله گفت:
راست میگوید به خدا سوگند دوست میداشتم كه از پسران زیاد مردی نماند مگر آنكه در بینی او حلقه غلامی تا روز قیامت باشد و حسین كشته نشده باشد.
هشام گفت والله عبیدالله این سخن را رد نكرد.[20]
ابومخنف روایت كرده كه مردم به سنان بن انس گفتند: حسین بن علی پسر فاطمه دختر رسولالله(ص) و بزرگترین عرب را كه میخواست به حكومت بنیامیه پایان دهد كشتی، برو به نزد فرماندهان خودت و پاداش بگیر، اگر تمام اموال خزینههای خودشان را به تو بدهند كم است! سنان سواره رو بهسوی خیمه عمر سعد آمد. او گستاخ و شاعر و مرد احمقی بود آمد بر در خیمه عمر بن سعد ایستاد و گفت:
أَوْفِرْ رِكَابِی فِضَةً وَذَهَباً |
|
إِنِّی قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبَا
|
ركاب اسب مرا با طلا و نقره پر كن! زیرا من سلطان صاحب عظمت و جلال را كشتم، كسی را کشتم كه بهترین مردم بود از جهت پدر و مادر، و در مقام افتخار به نسب، نسبش از بهترین تبارها بود!.
عمر سعد گفت: شهادت میدهم كه دیوانهای هستی كه هرگز افاقه نیافتی. سپس گفت: او را نزد من بیاورید، وقتی او را وارد خیمه نمودند با خنجر كوچك یا چوبدستی خود به او زد، و گفت: ای دیوانه، آیا اینگونه سخن میگویی؟ به خدا اگر ابنزیاد این سخنان را از تو بشنود گردنت را میزند.[21]
با این تنبیهی كه عمر سعد از سنان كرد، خولی وقتی سر مبارك را نزد ابنزیاد برد همین اشعار را قرائت كرد.[22]
عمرو بن حریث كه از خواص زیاد، و پسرش عبیدالله بود، و گاهی ازطرف آنها نیابت فرمانداری كوفه به او واگذار میشد، بنا به نقل سبط ابنجوزی در خبر جانكاه تقویر، قطعههای كوچكی از گوشت و اعضای آن سر مبارك را از ابنزیاد گرفت و در ردای خزی كه به دوشش بود جمعآوری كرد و غسل داد و
عطر و طیب بر آنها زد و كفن كرد، و در خانه خودش دفن نمود و آن خانه معروف به دارالخز گردید.[23]
نباید تعجّب كرد از اینكه عمرو بن حریث از گوشت سر امامحسین(علیهالسلام) احترام و تجلیل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت بااینكه در شمار حزب بنیامیّه بود و برطبق فرمان زیاد و عبیدالله كار میكرد؛ زیرا اینگونه اشخاص كه دین را تا آنجا كه با منافع مادّی آنها مزاحمت نكند محترم میشمارند و در هنگام مزاحمت و معارضه دین را به دنیا میفروشند، اینها در عصر ما هم بسیارند.
عمرو بن حریث از گوشت سر امامحسین(علیهالسلام) تقدیس مینمود و شاید آن را موجب بركت خانه خود میشمرد، اما قاتل آن حضرت را یاری میكرد و در زمان ما هم مردمی هستند كه نسبت به سیدالشهدا(علیهالسلام) اظهار ارادت میكنند اما با هدف او مبارزه مینمایند، برای اسیری زینب و سایر بانوان اهلبیت(علیهمالسلام) گریه میكنند اما نسبت به حجاب و عفّت زنانشان بیتفاوتند، قرآن را بازوبند كودكان خود قرار میدهند و هروقت میخواهند سفر كنند قرآن بر سر میگیرند ولی با احكام قرآن و تعالیم اسلام مخالفت میكنند.
حقیقت این است كه اینها هم اگر در آن زمان بودند با یزید همكاری كرده و از كشیدن شمشیر به روی حسین(علیهالسلام) خودداری نمیكردند.
«افّ بر این مسلمانان و افّ بر این مسلمانی!»
[1]. اعراف، 179.
[2]. ابناسحاق، سیره، ج4، ص169؛ ابنهشام، السیرةالنبویه، ج1، ص207 ـ 208؛ ابنکثیر، البدایة و النهایه، ج3، ص82؛ همو، السیرةالنبویه، ج1، ص505 ـ 506؛ سیوطی، الدرالمنثور، ج4، ص187.
[3]. بیهقی، المحاسن و المساوی، ج2، ص159 ـ 160؛ دمیری، حیاةالحیوان، ج1، ص97.
[4]. فاطر، 32.
[5]. یعقوبی، تاریخ، ج2، ص383.
[6]. زیرا آنها با حقّ میجنگند درحالیکه میدانند که حقّ است.
[7]. عقّاد، ابوالشّهداء، ص230.
[8]. ابناعثم کوفی، الفتوح، ج5، ص18.
[9]. ابنداوود دینوری، الاخبارالطوال، ص218.
[10]. سبط ابنجوزی، تذكرةالخواص، ص214.
[11]. ابناثیر جزری، الكامل فی التاریخ، ج4، ص15 ـ 16.
[12]. خوارزمی، مقتلالحسین×، ج1، ص181، فصل9.
[13]. خوارزمی، مقتلالحسین(علیهالسلام)، ج1، ص221، فصل11.
[14]. طبری، تاریخ، ج4، ص309 ـ 310؛ ابناثیر جزری، الكامل فی التاریخ، ج4، ص52 ـ 53.
.[15] طبری، تاریخ، ج4، ص332؛ ابناثیر جزری، الکامل فی التاریخ، ج4، ص68 ـ 69.
[16]. ابنسعد، الطبقاتالکبری، ج10، ص500؛ سبط ابنجوزی، تذكرةالخواص، ص233.
[17]. ابنداوود دینوری، الاخبارالطوال، ص260.
[18]. سبط ابنجوزی، تذكرةالخواص، ص233.
[19]. طبری، تاریخ، ج4، ص355 ـ 356؛ ابناثیر جزری، الكامل فی التاریخ، ج4، ص84 ـ 85. این اظهارات یزید و عمر بن سعد، و شبث بههیچوجه نشانه پشیمانی آنها از قتل حسین(علیهالسلام) نیست بلكه نشانه فشار افكار و توجّه سیل اعتراض و تنفر مردم از آنهاست. آنها میخواستند با اینگونه سخنان مردم را آرام كنند، و از خشم و نفرتشان بكاهند. یزید میدید حتی در اندرون خانهاش انعكاس شهادت حسین(علیهالسلام) اثر كرده، و همه با او دشمن و از او بیزار شدهاند و در معرض خطر قتل و انقلاب ناگهانی واقع شده است، چگونه یزید پشیمان شده بود بااینكه ابنزیاد بعد از قتل حسین(علیهالسلام) مورد كمال علاقه و اعتماد او بود نه او را عزل كرده و نه محاكمه و مؤاخذه نمود و نه توبیخنامهای به او نوشت و همانطور كه عقیلة هاشمیین (حضرت زینب(علیهاالسلام)) در آن خطبه تاریخی فرمود: از اینكه سر حسین(علیهالسلام) را برایش آوردند انتقام خون خویشاوندان مشرك و كافر خود را از پیغمبر(ص) گرفته، شاد و خشنود بود. عمر سعد علاوه بر آنكه مورد دشنام و اعتراض مردم شده بود چون به حكومت ری، نرسید اظهار پشیمانی كرد زیرا به آنچه از قتل حسین(علیهالسلام) آرزو داشت نرسید و در جامعه، بدنام و منفور عامّه گردید و غیر از رسوایی خود و خاندانش بهرهای نبرد، ولی اگر به استانداری ری رسیده بود و میتوانست با زور سرنیزه با احساسات عمومی بجنگد و مانند ستمكاران دیگر مردم را خفه كند، هرگز اظهار پشیمانی نمیكرد و اگر مأموریتهای دیگر هم به او میدادند با كمال میل انجام میداد و برای خاطر مقام، همه رجال روحانی و ملّی را قتلعام میكرد؛ و الا هر ظالم و ستمگر و سیاستمداری برای اغفال جامعه این اظهارات را مینماید.
[20]. طبری، تاریخ، ج4، ص357.
[21]. طبری، تاریخ، ج4، ص347؛ ر.ک: ابناثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21.
[22]. ابناثیر جزری، اسدالغابه، ج2، ص21. ابنحجر هیتمی در الصواعقالمحرقه (ص197 ـ 198) میگوید: قاتل آن حضرت نزد ابنزیاد این اشعار را خواند:
إِمْلأْ رِكَابِی فِضَّةً وَذَهَباً |
|
فَقَدْ قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبَا |
قَتَلْت خَیْرَ النَّاسِ اُمّاً وَأَبَاً
ابنزیاد خشمناك شد. گفت: تو كه این را میدانستی چرا او را كشتی؟ به خدا قسم از من جایزه نخواهی دید و گردنش را زد.
[23]. سبط ابنجوزی، تذكرةالخواص، ص233.